#سرنوشت_وارونه_پارت_26

_اوکی بای

قطع کرد و نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:نگران نباش نمیزارم آسیبی بهت برسه

از عصبانیت یدقعه پیشش خبری نبود یعنی پیمان چی بهش گفته؟

نکنه الکی میگه مراقبم که دلم خوش شه؟

نکنه من و تحویل اون داداشاش بده!

به پوپکم اعتمادی نیست برحال از همون قوم

باید از اینجا فرار کنم دیگه اینجا هم امن نیست باید برم

صبح ساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم یه لباس مناسب پیدا کردم و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون چراغا همه خاموش بود

پس هنوز خواب بود خوبه!

یواش خودمو به در خروج رسوندم و دسته در کشیدم باز بود آخی

سوار آسانسور شدم و.....

*****************************

ساعت نزدیک 7 بود رسیدم خونه باید از اینجا هم برم اونا اینجارو بلدن تند تند لباسمو با لباس دیگه عوض کردم و همه ی کارت بانکیامو برداشتم و از خونه زدم بیرون

ماشین نبردم ترجیح دادم پیاده باشم

رسیدم ته کوچه پشت سرمو نگاه کردم اوه سپهر و پیمان دیدم که جلوی خونم بودن چندنفرم باهاشون بود

سریع خودمو از اونجا دور کردم

تو این فکر بودم که کجا برم ؟ یعنی کجارو دارم که برم؟

یاد ویلای لواسون افتادم ولی تند پشیمون شدم اونا به راحتی خونمو پیدا کردم پس اونجارو هم به راحتی پیدا میکنن

پیش فامیلا هم نمیتونم برم نه خوشم میاد نه.....

همینطور بی هدف تو خیابونا دور میزدم و به این فکر میکردم که کجا برم؟

همینطور قدم میزدم که چشم خورد به مشاور املاکی آره خودشه بهتر تا یه چند روز یه خونه اجاره کنم

رفتم داخل و بعد از سلام

مرد رو بهم گفت:بله امرتون بفرمایید

_خواستم یه خونه اجاره کنم

_پول پیش چقد دارید؟


romangram.com | @romangram_com