#سرنوشت_وارونه_پارت_23

_چرت نگو ،راستی شما تو دوتا داداش چقد شبی همین فقط از هیکلاتون میشه تشخیص داد کی کیه!

_چون دو قلوییم

یکم مکث کرد و در ادامه گفت:خب دیگه زیاد سوال پرسیدی بهتر بریم سر اصل مطلب

امد جلو و فیس تو فیس شدیم و گفت:تو کی هستی؟

با یه لحن مسخره ای گفتم

_خب معلومه دیگه من حنام

یقمو گرفت و بلند غرید :دختر دیونه منو مسخره می کنی؟ نشونت میدم

یقمو ول کرد و داد زد:خسرو خسرو

یه غول وارد اتاق شد

سپهر رو بهش گفت: ببرش اتاق تاریک

اون مرد که اسمش خسرو بود امد و منو انداخت رو کولش

_ولم کن کجا می بری منو ولم کن سپهر بگو ولم کنه بابا بخدا منظوری نداشتم

ولی انگار کر بود

مرده منو برد تو یه اتاق و پرتم پایین.......

اتاق کاملا تاریک بود و چیزی مشخص نبود از تاریکی اتاق آدم خفه میشد

_به اتاق تاریک خوش امدی عزیزم

این صدای سپهر بود

_سپهر میخوای چیکار کنی؟ بزار برم

_آخی کوچولومون ترسیده حالا مونده تا ترسیدنت کامل شه

با تمام شدن حرفش در بدی تو پهلوم حس کردم

یه جیغ زدم

جیغای من با خنده های سپهر قاطی شد همینطور لگد بود به پهلوم میخورد از درد پست افتادم دیگه حتی نای جیغ زدن نداشتم از دماغم خون می امد و چشام داشتن تار میشدن کم کم صدای خنده محو شد و ... دیگه چیزی حس نکردم...

وقتی بهوش امدم یه دختری هم سن و سال من بالا سرم بود دختر خوشگلی بود ، چشای بازم که دید لبخند زد و گفت:بهوش امدی عزیزم نمیدونی چقد نگرانت بود

با خودم گفتم که این کیه که نگران من!

با بیحالی گفتم:من کجام؟


romangram.com | @romangram_com