#سرنوشت_وارونه_پارت_22
_خب بزار اینطور بگیم تو میری بیرون قدم زنون راه میری زیر درختای سر به فلک کشید که آخ چشمت میخوره به یه شیء سیاه رنگی که روی زمین افتاد دقت که میکنی میبینی فلش
_آره خب یجورایی درسته
عصبی امد سمتمو و گفت:ببین دختره یا میگی از کجا گیرش اوردی یا میزنم فیس خوشگلتو داغون میکنم شیر فهم شد؟
شیرفهم شد فریاد زد تو صورتم
بعدش رفت سمت در و قبل از خارج شدن گفت:بهتر به حرف بیای اینجا چیزای خوبی در انتظارت نیست
اینو گفت و رفت
اووووووووف خستم کردن خودم کم مشغله دارم اینم اضافه شد
حالا چی بگم بهشون؟
یعنی یه قصه دروغ بگم بهشون آروم میشن؟
ولی چه بلایی سر من میاد؟؟؟
تو همین فکرا بودم که خوابم برد..........
با احساس تکون های شدید بیدار شدم اطرافمو نگاه کردم سپهر بود که با چوبی که دستش بود به پهلوم میزد
_چیه تو دیگه چی میخوای؟
یه لبخند زد که چهرشو خوشگل تر کرد
_منم همون چیزی که بقیه میخوان
_من به اون پیر مرده و اون پسر خوشگله چی بود اسمش؟ هااا پیمان گفتم که فلش از خیابابون پیدا کردم
یکم با تعجب نگام کرد و بعد با صدای بلندی خندید
یکم فکر کردم که این داره به چی میخنده تازه یادم افتاد چی زر زدم
سرمو انداختم پایین وقتی تمام شد خنده هاش گفت:تا حالا کسی اینطور پدر و برادر منو توصیف نکرده بود
برادر و پدر؟ چه جالب
_واقعا اونا برادر و پدرت بودن؟
_آره چیش تعجب داره؟ در ضمن پدرم اردلان خان اسمش نه مرد پیر
پس اردلان خان که می گفتن این بود اصلا بهش نمیخورد دوتا غول بزرگ کرده باشه درسته بهش میگفتم پیر ولی انقدااا هم نبود
_اصلا به پدرتون نمیخوره دوتا پسر به این بزرگی داشته باشه
یه پوز خند زد و گفت:چیه؟ نکنه از پدر ما خوشت امده؟
romangram.com | @romangram_com