#سرنوشت_وارونه_پارت_17

اعظم بعد از در زدن رفت داخل و منم با خودش برد

رو به مردی که جلوی پنجره و پشتش به ما بود گفت :آقا اوردمش

مرد:میتونی بری

اعظم رفت و در بست من موندم و اون مرد جذابه

مرده روش کرد سمتمو خواست حرفی بزنه که با دیدنم سکوت کرد و یه لبخند محوی روی لبش امد

امد سمتم لبامو شکار کرد دید که همراهی نمیکنم عقب کشید و گفت:به نعفته همراهی کنی خوشگه وگرنه می میری

_حاضرم بمیرم ولی دست تو نیوافتم

مرده بلند خندید و گفت:عجب شجاعتی اولین کسی هستی که جرئت کرده با من ایطور حرف بزنه

یکم مکث کرد و در ادامه گفت:خب اگه دوست داری بمیری منم میکشمت اما به روش خودم نظرت درباره ی شیخای عرب دبی چیه؟ شاید شنیدی که اونا زیاد مهربون نیستن آره؟

جا خوردم نکنه خر شه منو بفرسته؟

_راستی اسمت چیه؟

با صدای لرزونی گفتم:آ...آتیس

مرده هم یه تا ابروشو فرستاد بالا و گفت:معنیش چیه؟تاحالا به گوشم نخورده!

_حاصلخیز و فراوان

یه لبخند زد و گفت:خوبه خب حاصلخیز منم اسمم سپهر البته بگما اسم واقیمه مـثل تو اسم تقلبی بلغور نمیکنم

حمله کرد طرفمو موهامو به شدت کشید و گفت:تو کی هستی؟ کی تو رو فرستاده؟

-من.....من کسی منو نفرستاده بخدا راست میگم

_هه فکر کردی من خرم؟

چشاشو ریز کرد و ادامه داد:ببینم نکنه ماموری؟آره؟

آره رو با صدای بلندی گفت

_نه بخدا من...من اسمم حـ...حناست...حـ...حنا...جا...جاوید

_ببین کوچولو امشب و این برنامه فقط برای این بود که بترسی که هه .....

یکم مکث کرد ادامه داد:تا فردا وقت داری که بگی کی هستی و چرا داشتی مارو می پاییدی وگرنه روزگارتو سیاه میکنم افتاد؟

افتاد با داد گفت

_بلـ...بله


romangram.com | @romangram_com