#سرنوشت_وارونه_پارت_16
ناچارا نشستم روی تخت و در و دیوار نگاه میکردم
نمیدونم چقد گذشت که در با شدت باز شد و......
اون مرد کت شلواری امد داخل
باید اسمشو بپرسم هه چقدم اون جواب میده!
مرد کت شلواری امد نزدیکم و گفت:خوب استراحت کردین بانو؟
نگاهش کردم که ادامه داد:میدونی خواستم بکشمت ولی حیفم میاد همچین لعبتی و زیر خاک کنم
صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت:با یه شب رمانتیک چطوری؟
اینو گفت و لباشو با شدت گذاشت رو لبام و بوسیدم
چوت کارش یهویی بود من رفتم تو شک و هیچ کاری نتونستم بکنم
یکم بعد عقب کشید و با صدای بلند گفت:اعظم اعظم
یه زن حدود 35,40 ساله امد داخل اتاق
مرده روبهش گفت:واسه شب آمادش کن
اینو گفت و رفت. زنه هم یه نگاه بهم کرد و گفت:دنبالم بیا
نرفتم وقتی دید نمیام گفت:مگه کری؟گفتم بیا تا شب چیزی نمونده اگه دیر آماده شی آقا عصبانی میشه
_تو و اون آقاتون باید برید به درک من هیجا نمیام بزارید برم ولم کنید
اعظمم خیلی ریلکس گفت:تموم شد؟حالا راه بی افت
ناچارا باهاش همراه شدم،نکنه جدی جدی امشب این مرد جذابه بلایی سرم بیاره؟من چقد راحتم؟اوووووف اصن اینا کین؟چرا اون آدم کشتن؟چی گم کردن که انقد مهم بوده؟
این همه سوال دریغ از اینکه یکیشون جواب داشته باشه
تو همین فکرا بودم که اعظم گفت:خیلی خب بلند شو تموم شد از روی صندلی بلند شدم و خودمو تو آینه نگاه کردم
وای محشر شدم اون مرد جذاب نمی تونه جلوی من دوام بیاره نکنه واقعنی امشب بخواد.......
ترس امد سراغم نمیدونستم باید چطور فرار کنم رو به اعظم گفتم:اعظم خانم تورو خدا دستم به دامنت یه کاری کن من نمیخوام برم پیش اون مرد
اعظم:هه چاره ای نداری پس حرف اضافه نزن
صدای زنگ باعث شد حرفمو بخورم
اعظم رو بهم گفت:برو آقا منتظرته........
دستمو کشید و با خودش برد تا حالا تو عمرم انقد نترسیده بودم رسیدم جلوی یه در
romangram.com | @romangram_com