#سرنوشت_وارونه_پارت_158

_آره بنظر منم فکر خوبیه





خلاصه بعد از کلی حرف زد من و شهاب عزم رفتن کردیم ولی قبلش رو به شهاب گفتم: راستی من نیاز به اون مدارک دارم یعنی اگه نبرمش.....

پرید وسط حرفم و گفت: صبر کن

بعد از داخل کیفش یه پوشه در اورد وداد دستم و گفت:این بده بهشون

_اما شرکتتون

_نگران نباش این پوشه زیاد به کارشون نمیاد

_یعنی این اون چیزی نیست که اونا میخوان؟

_چرا ولی خب پر از رمز اونا به همین راحتی نمیتونن رمز گشاه کنن

_اها مرسی

گرفتمشو و من و شایان با هم رفتیم طرف شرکت و از اونجا سوار ماشینی که شایان اورده بود شدیم و رفتیم خونه سناییا

وقتی رسیدیم رفتم داخل سالن که پوپک دیدم رفتم طرفشو گفتم:سلام اردلان خان نیستش؟

نگام کرد و خندید و گفت: نه عزیزم با سپهر رفتن بیرون

_اها پس پیمان؟

_اون تو اتاقش

_اها خب من برم پیشش میام فعلا

_اوکی برو

رفتم طرف اتاقشو در زد و رفتم داخل پیمان دیدم که فقط با یه حوله نیم تنه ایستاده بود جلوی آینه چشم خورد به بدن ورزشیش اوووف چه چیزی درست کرده بود...به خودم امدم و سرمو انداختم پایین و گفت: ببخشید مزاحم شدم

_چی میخوای؟

_من اون مدارک اوردم

_جدی؟

_بله

_چرا سرتو انداختی پایین؟

_همینطوری


romangram.com | @romangram_com