#سرنوشت_وارونه_پارت_156

در واحد زد شد و هامین رفت و در باز کرد

اونا امدن داخل چون پشتشون به من بود نمیتونستم قیافشون ببینم

خلاصه بعد از احوال پرسی با هامین امدن سمتمون تا چشم خورد بهشون چشام از حد تعجب زدن بیرون هم من هم آرش با تعجب نگاشچن میکردیم اینا که....وای خدای من این که...

مگه میشه؟آقا پرویز و پسرش حامد با لباس نظامی بودن !!!!باورم نمیشد !!!

اونا هم وقتی منو دیدن با تعجب نگام میکردن که در آخر پرویز خان به حرف امد : شما اینجا؟

هامین افتاد وسط و گفت: شما همدیگرو میشناسید؟

حامد جواب داد: بله میشناسیم

اینبار آرش گفت: چطور ممکنه؟

هامین با تعجب رو به آرش گفت: چیزی شده؟

آرش گفت: پرویز حشمتی یکی از بزرگترین خلافکارست ما همه دنبالش بودیم ولی اون الان روبه روی من ایستاده اونم با لباس نظامی؟این امکان نداره!!!

هامین لبخندی زد و گفت: اگه صبور باشید همه چیزو میفهمید،چرا سرپایید بشینید خواهشا همه نشستیم و هامین رو کرد رو به من و گفت: خب اول شما آجی بگو ببینم از کجا آقای حشمتیو میشناسی؟

جریان و تعریف کردم از دستوری که اردلان خان بهم داد تا بردن حامد برای اوما و همه چی رو گفتم اوما هم با دقت گوش میدادن وقتی حرفام تمام

حامد گفت: من بهتون شک کرده بودم ولی خب مطمئن نبودم

_میشه بپرسم شما چه پستی دارین؟

_من سرگردم

_ا مثل شایان

شایان به حرف امد: میشه بپرسم جربان چیه چطور یه خلافکار پلیسه؟

پرویز خان خنده ای کرد و گفت:میگم بهت پسر جان صبر داشته باش

رو کرد به جمع و گفت : داستان ما مال ۸ ,۷ سال پیش

یکم مکث کرد و ادامه داد: آره داشتم میگفتم من و کیهان،کیهان جاوید دوست بودیم از دبیرستان باهم بودیم تا اینکه من دانشگاه افسری رفتم و اونم رشته عمران انتخاب کرد ولی خب ما در ارتباط بودیم اون همیشه درباره ی کارش و شرکت برام میگفت.اون جریان قرار داد بستن با سناییا رو برام گفت منم تایید کردم اونزمان من سروان بودم و مرتب بهم ماموریت میخورد و میرفتم شهرهای مختلف ودور از خانواده خلاصش کنم براتون وقتی که از یکی از ماموریتام برگشتم کیهان بهم زنگ زد و جریان اینکه فرار کرد و پیشنهاد اردلان برای کار خلاف و همه ی اینارو برام تعریف کرد....اون آخرین تماس من به کیهان بعد از اونم که.....

پرویز خان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد یکم صبر کردیم که دوباره به خودش امد و شروع کرد به حرف زدن: آره داشتم میگفتم بعد از اونم که خبر دادن که ماشینشون تصادف کرده....اون اتفاقا...من واقعا از مرگش خیلی ناراحت بودم کیهان بهترین دوستی بود که داشتم خلاصه یه ماهی خیلی افسرده بودم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم....یه روزی که من رفته بودم اداره،اداره خیلی شلوغ بود...من تو اتاقم داشتم به پروندها میرسیدم که در اتاقم زده شد و یکی از سربازا با پسری امدن داخل....اون پسر رو من اول نشناختم اونو به اتحام دزدی ارودن خلاصه بعد از بازجویی وقتی ازش پرسیدم اسمش چیه و حانوادش کین؟و قتی اون جواب داد وقتی گفت که پسر کیهان باورم نشد از طرفی خوشحال بودم از طرفیم نمیتونستم باور کنم که پسر کیهان تونسته باشه از اون تصادف جون سلام بدر برده باشه خلاصه اینکه بعد از مدتی بهم ثابت شد که واقعا این پسر هامین وپسر بهترین دوست منه.اون زمان هامین ۲۲ سالش بود پسر جونی بود منم خودمو معضف دونستم ازش نگه داری کنم ولی یک چیز برام خیلی عجب بود....

_اونم این بود چرا اون خودشو از خانوادش پنهام کرد و حتی برای مراسم پدر و مادرش نیومده بود و جالب تر از اینم اینکه خانوادش فکرمیکردن اون مرده

این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده بود برام عجیب بود یه روز که سرم خلوت شد تصمیم گرفتم برم پیشش و سوالای ذهنمو ازش بپرسم شاید جواب داشته باشه خلاصه اینکه امدم همین خونه ای که الان همه جمع شدیم و بعد از احوال پرسی سوالامو پرسیدم و اونم همه ی جریان گفت.گفت که تصادف عمدی بوده و پدرش مورد تحدید قرار گرفته بود و خلاصه اینکه همه ی چیزایی که باید میگفت و گفت و منم تصمیم گرفتم کمکش کنم خلاصه بعد از پرس و جو فهمیدم که اردلان سنایی خیلی وقته تحت نظر ولی خب زرنگ تر از این حرفاس که بخواد دست پلیس بیوفته خیلی دوست داشتم پرونده روبه دست بگیرم که بعد از تلاش های مکررم این کار عملی شد و منم شدم کسی که باید اردلان سنایی دستگیر کنه خیلی تلاش کردیم نفوذی بفرستیم ولی نشد و چند نفر از یارامونم متاسفانه کشته شد بعد از ۴ سال که منم پست سرهنگی رو گرفت و پسرمم سروانی تصمیم گرفتم نقشه ای که خیلی وقت بود تو ذهنم رواجرا کنم اونم اینکه خودمو یه خلافکار کار کشته جا بزنم که شاید بتونم سرنخی پیدا کنم ولی هنوز مدرک قوی که باید بدست بیاریمو هنوز پیدا نکردیم البته به چند محموله ای که داشت رسیدیم ولی خودش نبود یا هر سری فرار میکرد

رو کرد سمت شایان و گفت: شما رو هم فکر کنم سرهنگ امیری فرستاد به این ماموریت درسته؟

شایان سرشو بلند کرد و گفت: بله شما ایشون میشناسید؟


romangram.com | @romangram_com