#سرنوشت_وارونه_پارت_155
هامین سرشو تکون داد و رفت سمت تلفن و برداشت و مشغول شماره گرفتن شد رمو کردم سمت شهابی که تا این احظه سکوت کرده بود
با اخم داشت به ناکجا آباد نگاه میکرد یهو سرشو بلند کرد وچشم تو چشم شدیم اوووف چه جذبه ای داره میتونم بگم من هنوز به اندازه ی اون لحظه ها ازش میترسم آدم ترسناکیه البته برای من!
نگام کرد ولی هیچی نگفت حتی صورتشم هیچ تغییری نکرد دریغ از یه لبخند یا پوزخنده خیلی سرد و بی روح
منم رمو کردم سمت شایان و گفتم: میگم تو دیرت نشه!
_دیرم بشه ؟واسه چی؟
_ببخشید که بادیگارد سپهری
_اها اونو میگی نگرام نباش من مثلا باید میموندم تا شب تورو با خودم بیارم ایم دستور شخص اردلان خان بود
_ا پیمان چیزی نگفت
لبخند شیطانی زد و گفت: چرا داشت جون میکند که نظر پدرشو عوض کنه خیلی برام جالبه
_چی جالبه؟
_کارای این پیمان
_چطور؟
_میدونی آخه نمیزاره هیچ پسری بیاد طرفت مخصوصا من
_واا چرا؟
یه تا ابروشو برد بالا و با نگاهی معنی داری گفت: نمیدونم
_عجب!
هامین که امد دیگه ما هم ادامه ندادیم هامین رو بهمون گفت که سرهنگ قرار بیاد
ا راستی این سرگردم فامیلیش حشمتی چه باحال مثل اون حشمتیا
او از هفته دیگه باید برم خونشون مثلا از خارج میاد هه چقدم بهم میاد....
هامین بهمون گفت که تا یک ساعت دیگه میاد
ما هم نشستیم دربازه ی گذشت و حال و آینده حرف زدیم
کلی خاطره تعریف کردیم از کارای باحال من و هامین شوخیامون چای چقد دلم برای این جور کارا تنگ شده بود یعنی میشه یبار دیگه این شادی گذشته دوباره بیاد؟
کاش بشه امیدوارم....
خلاصه نمیدونم چقد گذشت که صدای آیفون بلند شد و هامین رفت طرف آیفون و گفت:خودشونن امدن
در باز کرد و امد سمتمون و گفت: سرهنگ حشمتی خیلی به من و شخاب کمک کردن درست مثل یه پدر با من رفتار میکردن خیلی بهشون مدیونم
romangram.com | @romangram_com