#سرنوشت_وارونه_پارت_154

یکم در سکوت گذشت و شربت هایی که هامین اورد و خوردیم

دیدم هامین بلند شد و گفت: الان وقت گفتن صبر کنید الان میام

رفت تو اتاق و کمی بعد با یه جعبه برگشت امد

جعبه رو گذاشت روی میز و گفت: خب آماده اید بگم؟

من و آرش همزمان سرمون تکون دادیم که شروع کرد به حرف زدن

_درست ۵ سال پیش بود که پدرم خیلی هراسون امد خونه و به من و مادر گفت که باید بریم سفر این رفتن فقط سفر نبود این یجور فرار بود از دشمنای پدر ما هم به حرف پدر گوش دادیم و راه افتادیم سمت مشهد

رو کرد سمت منو گفت: تو اون موقعه ۲۰ سالت بود یادته؟

سرمو به علامت تایید تکون دادم

که ادامه داد: ما همه به سمت مشهد رفتیم توی راه هم که اون تصادف وحشتناک افتاد که فقط من و حنا جون سالم به در بردیم بعد ها فهمیدم این تصادف یه تصادف عادی نبود و بلکه همش نقشه بود برای از بین بردن پدر و ما

خلاصه اون زمانی که افتادیم تو دره من بهوش امدم و رفتم طرف حنا اون زنده بود تو اون لحظه تنها تصمیمی که گرفتم همین بود زنگ زدم به ارژانس و وقتی مطمئن شدم امدن منم رفتم همه فکر کردن من مردم و این خوب بود من باید هرطور شده بود میفهمیدم دشمنای پدر کیا بود نزدیک یه ماه بعد از اون تصادف من امدم پیش شهاب و تمام جریان گفتم و اونم گفت که حنا تو چه حال بدیه نمیتونستم کاری کنم چون حال خودم بدتر بود خلاصه بعد از تحقیقاتی که منو شهاب و همچنین سرهنگ حشمتی داشتیم فهمیدیم که کی قاتل پدر و مادرم بوده

با تعجب گفتم: خب کیا بودن؟

نگاهی بهم کرد و گفت: اردلان سنایی

دهنم باز موند

خدای من یعنی اردلان خان؟

وای نه! این دیگه چه بدبختی بود

نگاهی به آرش کردم که تو فکر بود یهو سرشو بلند کرد و گفت: من هنوز نفهمیدم چرا باید اردلان پدر شما رو بکشه؟

هامینم نگاهی به هردومون کرد و گفت: شرکت پدر من شرکت معروفی بود اون زمان اردلان خان خیلی اصرار داشت که با شرکت ما قرار داد چند میلیونی ببنده و اینم شد ولی اردلان خان میخواست کارای خلافشم توی این کارش دخالت بده که پدر به شدت مخالف بود انقد پدر مخالت کرد که اردلان هم اونو کشت یعنی یجوری اونو از جلوش برداشت پدر من مظلومانه رفت اون هنوز میتونست زندگی کنه حالا من هستم تا انتقام پدرمو بگیرم ما خیلی از کار رو کردیم همه چی خوب بود تا اینکه حنا امد شرکت شهاب و بعد فهمیدیم که الان خونه ی سناییا اقامت داره

سکوت کرد همه سکوت کرده بودیم باور نمیشد من از این همه اتفاق بیخبر بودم من اون سفر به مشهد فکر کردم واسه تفریح هیچوقت بهم نگفتن که اون سفر یه فرار از دست.....وای خدا یعنی من تا به حال خونه ی آدمی زندگی میکردم که عزیز ترین کسامو ازم گرفته بود؟وای خدا باور نمیشه حالا من چیکار کنم؟

همین سوال از هامین پرسیدم: هامین حالا من باید چیکار کنم ؟ من دیگه نمیتونم برگردم تو اون خونه،خونه ای که صاحبش پدر و مادرمو کشته

هامین لبخندی زد و گفت: نه خواهر تو باید مثل قبل بری اونجا تو آرش میتونین اطلاعات خوبی بهمون بدین

آرش که تا اون موقعه ساکت بود گفت: اما من بری چیز دیگه انجام نه برای انقام شما من از شما دستور نمیگیرم

_اما باید کمکمون کنی

_گفتم که من از شما دستور نمیگیرم

هامین لبخندی زد و گفت : باشه اگه مشکل دستور اونم میاریم برات فقط تو باید بهمون کمک کنی به کمکت احتیاج داریم

_باشه ولی اول دستور


romangram.com | @romangram_com