#سرنوشت_وارونه_پارت_153

_اوکی کار خودم

من گفتم: چی رو میخوای بهمون بگین؟

_میگم حالا

رو کرد سمت آرش و گفت: خب شایان جان شهاب گفت پلیسی درسته؟

_بله

_پستت چیه؟

_سرگرد

_ایول خیلیم خوب چطور رفتی خونه سناییا؟

_به سختی

_یسالی میشه که اونجایی درسته؟

آرش با تعجب گفت:شما از کجا میدونین!؟

هامین لبخندی زد و گفت: من خیلی چیزا رو میدونم

چرا انقد حرفای هامین گنگه؟

رو بهش گفتم: هامین چرا انقد مرموز شدی؟

_نشدم آجی

_پس این حرفا...

نزاشت ادامه بدم : میگم بهت بزارید برم یه شربتی براتون درست کنم بیارم

اینچ گفت بلند شد ورفت سمت آشپزخونه

نگاهی به شهاب که تو فکر بود کردم و گفتم: شما خبر دارین از کارای هامین؟

نگاهی بهم کرد و گفت: آره دارم

_میشه بگین

_خودش میاد میگه صبر داشته باش

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم تا هامین با یه سینی امد سمتمون و بعد از تعارف کردن نشست و گفت: بفرمایید

رو به هامین گفتم: هامین نمیخوای تعریف کنی؟

_ا خواهر تو که انقد عجول نبودی میگم صبر داشته باش


romangram.com | @romangram_com