#سرنوشت_وارونه_پارت_151

بلند شد با اعصبانیت گفت: برید جمشید از شرکت من بیرون وگرنه.....

حرفشو خورد

من و آرش هیچ تکونی نخوردیم نباید بریم

آرش گفت: اگه باور نمیکنی مارو ببر کلانتری

_ببین گیرم تو پلیس تو چه سٙنٙمی با دختر دایی ما داری؟

_ایشونم با ما همکاری میکنن

یه تا ابروشو داد بالا و گفت: یعنی حنا پلیس؟

_نه ولی با ما همکاری میکنن میتونم ثابت کنم

_این مدارک برای چیتون بود؟

اینبار من جواب داد: اردلان خان پدر پیمان و سپهر گفتن که اون مدارک بدوزدم باور کن من نمیدونستم باید بیام شرکت تو وقتی فهمیدم گفتم نمیرم ولی...

نزاشت ادامه بدم گفت: این مدارک یکی از مهم تریین اسناد شرکت منه و اگه دست هر نا اهلی بی افته شرکت من میره هوا

با تعجب گفتم: یعنی آنقدر مهمه!!؟

پوزخند زد و گفت: آره و تو احمق میخواستی دستی دستی منو بدبخت کنی

_من...من نمی....نمیدونستم

پوزخندی زد و سکوت کرد

هممون ساکت بودیم آرشو نگاه کردم تو فکر بود یکم که گذشت آرش رو به شهاب گفت: من نفهمیدم آخر حرفای ما رو باور میکنید یا نه؟ولی بدونین ما حقیقتو گفتیم ما هنوز نفهمیدیم واقعا اون مدارک چه سودی برای اردلان خان داره ببینید ما الان تو ماموریتیم حنا اگه اون مدارک نبره براشون کلی اذیتش میکنن شما که دوست ندارید اذیت شه دوست دارین؟

شهاب جوابی نداد سکوت کرده بود

یکم که گذشت گفت:باید زنگ بزنم به ینفر

میدونستم میخواد به هامین اطلاع بده ولی کاش میدونستم اون چه عکس العملی نشون میده

شهاب رفت بیرون من موندم و آرش رو بهش گفتم: حالا چیکار کنیم همه چی خراب شد!

_فعلا همه چی دست این آقا شهابتون تا ببینیم اون چه تصمیمی میگیره

سرمو تکون دادم یکم بعد شهاب امد داخل چ رو به دوتامون گفت:بلندشین باید تا جایی باهام بیاین

آرش گفت: کجا بیایم؟

_باید بریم پیش هامین برادر حنا

و به من اشاره کرد آرش با تعجب نگام میکرد


romangram.com | @romangram_com