#سرنوشت_وارونه_پارت_149
_باشه خانم
بعد از اینکه دو فنجون ریخت بردم سمت اتاق رئیس و در باز کردم آرش شدیداً مشغول کارش بود سینی گذاشتم روی میز و گفتم: بیا چایی بخور
_نه مرسی
_باز نشده هنوز؟
_نه مگه قوطی کنسرو سریع باز شده
_چمیدونم گفتم شاید خیلی ماهری
_زرشک
_وا چیه میخوای دوست داری؟
_آره مخصوصا زرشک پلو بلدی درست کنی؟
_اهوم
_خوبه پس باید برام درست کنی یه روز
لبخندی زدم و گفتم: باش حتما
بلند شد و آمد پیشم نشست و فنجون چایی شو برداشت و گفت: چخبر؟
_سلامتی
یجوری نگام کرد که خندم گرفت گفتم: ببخشید منظورم اینکه خبری ندارم
_دیشب رفتی سالن ؟
_اهوم وای نمیدونی چی گذشت بهم مردم
_میدونم
_خوبه که میدونی نه جدا میخوام بدونم کی میخوای این جریان تمام کنی؟
_چه جریانی؟
_بابا همین پلیس بازی و میگم
_به کجای داستان ما میخوره داریم پلیس بازی میکنیم؟
خنده کوتاهی کردم و گفتم: وای راست میگی اصلا نمیخوره جدا آخر این داستان چی میشه؟
_نمیدونم منم همش به این فکر میکنم که آخرش چی میشه
بعد این حرفش یهو در باز شد و شهاب آمد داخل
romangram.com | @romangram_com