#سرنوشت_وارونه_پارت_146
یکم خودمو مرتب کردم و.رفتم پایین همه بودن سلامی دادم و.ایستادم روبه روشون و گفتم: با من امری داشتین؟
صدای عربده ی اردلان خان بود که فضا رو برداشت که گفت:دختره ی هرجایی مگه نگفتن اون مدارک بیار پس تو تو اون شرکت چه غلطی مکنی ها؟؟؟
_بخدا....م....من همه ...جا رو.گشتم ولی اون چیزی که میخواستین نبود!
پیمان خواست حرفی بزنه که زودتر ادامه دادم:فقط...فقط من به یجا مشکوکم مطمئنم اونجاست
_و اونجا کجاست؟
_گاو صندق شرکت توی اتاق ریئس
اردلان خان سرشو تموم داد و حرفی نزد....
سکوت سنگینی برقرار بود که اردلان خان سکوت شکست و گفت: یکی میفرستم فردا بیاد شرکت پیشت تو هم یجوری ببرش پیش گاو صندق برات بازش می کنه
_اما اون که تو اتاق....
نزاشت ادامه بدم و گفت: حرف نباشه همین که گفتم
_بله چشم
_حالا هم برو
خواستن برم سمت اتاقم که صداش آمد : کجا؟
دید که دارم نگاهش میکنم گفت: باید بری سالن تیراندازی
رو کرد سمت سپهر و گفت: تو برو تا صبح باید باهاش تمرین کنی
_پدر اما اون خستس
_همین که گفتم برو
_چشم
باهم به سالن تیراندازی رفتیم
_وای نمیشه من بخوابم؟
_کجا؟ اینجا؟
_اهوم
_ولی دارن نگامون میکنم بهتره کارمون بکنیم
بعد اشاره کرد به یه گوشه ای از سالن نگاه که کردم بله دوربین بود ناچارا
رفتم سمت سپهر و گفتم:من باید چیکار کنم؟
romangram.com | @romangram_com