#سرنوشت_وارونه_پارت_145
_شهاب خواهشا برو میخوام تنها باشم نمیخوام تو بدبختیای منو ببینی هه میدونم الان چقد خوشحالی هیچوقت نفهمیدم چرا و به چه دلیل انقد از من بدت میاد ولی برو خواهش میکنم بزار یکم با خانوادم تنها باشمگ
_کجا برم ؟چرا اون اشکارو میرسی عروسکم چرا؟
شکه شدم این....این
این صدای شهاب نبود!
وااااای خدا می بینی دارم توهم میزنم
_وای شهاب صدای هامین شنیدی؟
خندیدم و ادامه دادم:دارم توهم میزنم فکر کنم زیادی دارم بهشون فکر میکنم
_نه گلکم توهم نیست من همینجام خوشگلم هستم
پشت سرمو نگاه کردم که چشام از بس گرد شده بود ترسید از جا در بیان
هامینم بود؟یا سراب بود؟ رفتم نزدیکشو لمسش کرد و زمزمه وار گفتم:سرابی داداشم یا واقعی؟دارم خواب میبینم یا بیدارم؟تو هستی؟آره خودتی من... من لمست میکنم بوی خودتو بوی هامینمی
اشکام همینطور رونه بودن اشکامو پاک کرد و گفت:نبینم کلکم گریه کنه عشق هامین
_یعنی خواب نمیبینم؟خودتی؟
_آره گلکم خودمم هامینم
نمیدونم چرا با این حرف عصبی شدم مشک بود که میزدم به سینش و با گریه میگفتم:خیلی نامردی خیلی من از تنهایی دق کردم و تو زنده بودی؟من از بی کسی مردم تو زنده بودی؟ من دیگه زندگی نکردم و تو زنده بودی؟ شدم مرده ی متحرک و تو زنده بودی؟خیلی نامردی خحیلی هامین من اینطور نبود نه نه نه تو هامین من نیستی تو تو کی هستی من تورو نمیشناسم؟هامینم همیشه پیشم بود مراقبم بود اون تو نیستی؟
سرم گیج رفت و افتادم که گرفتم ولی دیگه چیزی ندیدم و چشام بسته شد.....
**************************
**دانای کل**
صدای دوستش که اسمش رو صدا میرد رو واضح شنید و سریع خود را به او رساند دید که بالای سر حناست که بیحال افتاد سریع رو به هامین گفت:باید ببریمش بیمارستان بلندش کن
هامین سرش را تکون داد و حنا رو بلند کرد و سریع گذاشتن تو ماشین و شهاب با آخرین سرعت رفت طرف بیمارستان
وقتی رسیدن سریع حنا را بستری کرد و حدود یساعت بعد دکتر با اطمینان گفت که حالش خوبه و جای نگرانی نیست
این حرف آبی بود روی آتیش برای هامین و شهابی که از نگرانی مردن و زنده شدن
هامین به حرفای خواهر کوچولوش فکر میکرد و با خود گفت:آجی من چقد سختی کشیده بدون ما ولی نگران نباش من هستم دیگه هستم دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم....
از لحنش ترسیدم یعنی چه اتفاقی افتاده!؟
romangram.com | @romangram_com