#سرنوشت_وارونه_پارت_144
رضا بلند شد و گفت:خب من فعلا برم بعد
رو کرد سمتمو و گفت:می بینمت گوگولی
سرمو تکون دادم که رفت،من موندم و شهاب که اخماش تو هم بود میگم که کلا با بودن من مشکل داره
یهو صداش امد که گفت:بلند شو باید بریم
_کجا؟
یه تا ابروشو برد بالا و گفت:سرخاک،نکنه فکر کردی یادم رفته؟
_من نمیام
_غلطه اضافه میکنی
_با من درست صحبت کن
_باش حالا بلند شو بریم
_گفتم که نمیام
امد طرمو دستمو گرفت و بلند کرد و گفت:وقتی میگم بریم یعنی بلند شو بریم چرا لجبازی میکنی؟
_من لجبازی نمیکنم نمیخوام بیام آقا مگه زور؟
_آره زور
پرتم کرد طرف در و گفت:حالا هم برو بدو
اجبارا رفتم....سوار ماشین شدیمو حرکت کرد
تو راه سکوت بود تا اینکه رسیدیم
شهابم پیاده شد و گفت:دنبالم بیا
دنبالش رفتم و تا اینکه رسیدیم سرخاک خانوادم هرسه پیش هم بودن هر سه پیش هم خواب بودن و من اینجا بالا سرشون نباید باشم درسته؟
آیا من نباید جفت حامینم به خواب برم؟بازم هجم خاطراتی که خیلی دوست داشتم دورشون کنم ولی فایده نداشت اشکام رونه شد و همینطور اشک میریختم دیگه شهاب ندیدم فقط من بودم و بابا و مامان و هامین فقط من بودم و خانوادم میگفتم از دوری دلتنگی از روزای بیکسیم و از تحقیر شدم و همه و همه رو گفتم برای خانوادم گفتم که چقد نامرد منو ول کردن و رفتن چرا آخه؟
مامان،دلت امد دخترتو ول کردی؟بری؟مگه نمیگفتی دخترا دل نازکن؟نگفتی وقتی بری یکی دل نازکن دخترتو میشکونه؟
بابا تو چی؟تو چرا رفتی؟تو که همیشه میگفتی تنهات نمیزارم و کنارتم؟پس چرا رفتی؟چرا تنهام گذاشتی؟
هامینم؟به تو چی بگم؟چی بگم؟تو که از همه نامرد تری تو رفتی و گذاشتی هرکی از راه رسید منو له کنه...خیلی ازت دلگیرم تو با رفتنت منو داغون کردی داداش هامین،نامرد تو هامینم بودی چرا آخه؟
بلند فریاد زدم:چرا خدا؟چرا؟
و اشک میریختممتوجه صدای پایی شدم که بهم نزدیک میشد
romangram.com | @romangram_com