#سرنوشت_وارونه_پارت_142

_منظورت چیه؟

_حنا تو خیلی چیزا رو نمیدونی وقتی کاناندا بودم خیلی اتفاقا برام افتاد یکیم این بود که عاشق شدم ولی.....

با غم و تعجب نگاهش کردم و گفتم:ولی چی رضا چیشده؟

_وای حنا خیلی بد بود ربکا جلوی چشمام جون داد

_یعنی چی؟

_تصادف کرد وقتی رسوندیمش بیمارستان اون مرده بود حنا منم اون لحظه مردم،مردم حنا

با بهت نگاهش میکردم آخی داداشم چی کشیده وای حنا وای تو کجا بودی ؟من چقد احمقم که این همه سال خودمو از فامیلا دور کردم

خیلی احمقم

بغلش کردم و گفتم:رضا جان واقعا متاسفم نمیدونم چی بگم ولی تو باید قوی باشی،من این داداش رضای ضعیف نمیخوامااااااااا

_من چاکر توام هستم

_آره بخند بخند برام رضا من دیگه هامینمو ندارم حداقل تو باش تو باش تکیه گاهم لطفا اینطور نباش

از بغلم امد بیرون و گفت:وقتی شنیدم داغون شدم حنا خواستم بیام ایران بیام پیش عروسک کوچولوم بیام و در کنارش باشم بیام و دلداریت بدم ولی نشد به والله نشد وای حنا اگه ربکا نبود من از دوری تو و غمی که تحمل میکنی دق میکردم

_رضا بسه نمیخواد بگی الان مهم که پیش همیم

کلی باهم حرف زدیم از خاطرات قدیم گفتیم چقد خوب بود

رضا تک فرزند خانواده بود عموکیوانم فقط رضا رو داشت

رضا یسال از من بزرگتر بود ولی خیلی باهم صمیمی بودیم پسر خیلی احساساتی بود عزیزم دلش از یه دخترم نازک تر بود

همیشه بهش میخندیدم و میگفتم مثل دختر اشکش دمه مشکشه

هی خدا چه روزای خوبی بود

خلاصه کلیب حرف زدیم ولی خبری از شهاب نشد تا حدودی خیالم راحت شده بود که دیگه نمیریم سرخاک

ولی خوب خوشیم زیاد طول نکشید چون امد.....





با همون جدبه ی مخصوص به خودش امد داخل وقتی رضا رو دید اخماش باز شده و لبخندی زد که خوشگل ترش کرد

خوبه والا اخم و تخمش مال ما

لبخندش مال بقیه ایشششششش


romangram.com | @romangram_com