#سرنوشت_وارونه_پارت_141
یکم ایستادم تا بیاد،وقتی امد هردو سوار ماشین لکسوز مشکیش شدیم و حرکت کرد.....
منو رسوند و رفت
رفتم داخل شرکت هنوزم دقیق نمیدونستم باید چیکار کنم؟
یعنی کارم دقیق چی بود
یاد حرفای دیشب شهاب افتادم امیدوارم یادش رفته باشه
چون من به هیچ وج نمیرم سر خاک
یه راست رفتم سمت اتاق شهاب
منشیش گفت هنوز نیموده ، وقت خوبی بود واسه گشتن اون مدارکی که اردلان خان دنبالشه رفتم داخل اتاق و از میزش شروع کردم به گشتن
حدود نیم ساعت گشتم ولی اون مدرکی که میخواستم پیدا نکردم
چشم خورد به گاو صندق خواستم برم طرفش که در به صدا در امد
و پشت بندش صدای آشنا
سرمو بلند کردم که چشام گرد شد این کی امد ایران؟
تا جایی که یادم بود کانادا بود!
با بهت گفتم:رضا؟
اونم انگار شکه شده امد داخل و در بست و گفت:درس میبینم؟حنا؟تو همون حنا کوچولوی شیطونی؟
لبخندی زدم و گفتم:آره خود خودم
اینو گفتم و پریدم بغلش
رضا پسر عموم بود پسر عمویی که خیلی خیلی دوسش داشتم ولی از وقتی رفت خارج دیگه ندیدمش
من و رضا خیلی باهم جور بودیم من اونو بیشتر نباشه کمتر هامین دوست نداشتم
از بغلش امد بیرون و گفت:تو کی امدی ایران؟
_ یه 6 ماهی میشه
_خیلی دلم برات تنگ شده بود رضا
_منم
چشم خورد به حلقه ای که دستش بود با ذوق گفتم:وای رضا ازدواج کردی؟
یهو دیدم چهرش غمگین شد و گفت:آره ازدواج کرده بودم
romangram.com | @romangram_com