#سرنوشت_وارونه_پارت_140
ماشین را روشن کرد به مقصد خانه راند باید هرطور هست فردا حنا را سر خاک ببرد
با خود گفت:باید ببرمت و حقایقی بهت بگم حقایقی که شاید خوشحالت کنه و شایدم........
نمیدانست چه کند؟
در همین فکرا بود که گوشیش به صدا در امد برش داشت و لبخندی زد دوستش بود دوست خوب تمام این زندگیش
یک برادر واقعی جواب داد:سلام داداش ، جانم؟
_خوبی شهاب چخبر؟
_خوبم تو چطوری ؟خبر سلامتی همونایی که بهت گفتم
_کی میخوای این کارو کنی؟
_فردا داداش
_بنظرت چه واکنشی نشون میده؟من خیلی نگرانم شهاب
_نگران نباش ایشالا هیچ طوری نمیشه
_باشه ممنون از همه چی من برم فعلا
_خواهش داداش این حرفا چیه اوکی بای
و گوشی را قطع کرد ....
*******************
*حنا*
صبح ساعت 7 بود ه بیدار شدم و لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین که صبحانه بخورم
پوپک دیدم که در حال خوردن بود
عجیب چندروزی بود آرش نمیدیدم یعنی کجاست؟
نشستم پیش پوپک و چند لقمه ای خوردم و بلند شدم
که پوپک گفت:میخوای بری سرکار؟
با سر جواب دادم که گفت:پس وایسا برسونمت
_باشه پس بیا من بیرون منتظرتم
_اوکی
رفتم تو باغ
romangram.com | @romangram_com