#سرنوشت_وارونه_پارت_139
تو همین فکرا بودم که احساس کردم سرم سوخت
پیمان بود که داشت موهامو میکشید
_پیمان چخبرته ای درد دارم نکن
_آشغال هرزه اون کی بود باهاش امدی؟
_بابا بخدا شهاب بود
اینو که گفتم ولم کرد و غرید:تو غلط کردی با اون پسره بی همه کس امدی
اخم کردم درسته از شهاب زیاد خوبی ندیدم ولی بازم اون پسر عمم بود
با داد گفتم:درست حرف بزن هیچ میفهمی چی میگی؟اون پسر عمه ی منه
_هر خری که میخواد باشه حالا هم گمشو تو ماشین
بد نگاهش کردم و رفتم طرف ماشین با این بحث کردن فایده نداره
بیشتر اعصاب خودم خراب میشه
نمیدونم چقد گذشت رسیدیم
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت عمارت و رفتم اتاقم . در با شدت بستم خستم کرد همه اوووف کی من میتونم یه نفس راحت بکشم؟
فکر کنم هیچوقت......
******************************
**دانای کل**
دید... همه چی را دید
دید دختری رو که سالهاست مراقبش است الان مقصد اصلیش کجاست و با کی هست
اما با خود فکر کرد که اون چه به خانه ی سناییا؟
چرا به اون آدرس اشتباه داده بود؟
چرا باید بیاید خانه ی کسی که دشمنای او هستن؟
رابطه ی حنا با این آدما چیست؟
و هزار و یک جور سوال که همه بی پاسخ در مغزش ول میخوردن و این باعث اذیت شدنش میشد
romangram.com | @romangram_com