#سرنوشت_وارونه_پارت_14
یکم گوشامو تیز کردم تا صدا شونو بشنوم ولی بی فایده بود
بیخیال رفتم سمت بار و نشستم جای قبلیم
دونفر کنارم با فاصله ی کم نشستن صداشونو تو اون شلوغی نمی امد یکم خودمو کشیدم سمتشون که صدای یکیشون شنیدم که گفت:من دیونه گمش کردم اگه رئیس بفهمه زندم نمیزاره وای نیما میگی چیکار کنم؟
_خاک تو مخت پسر بدبخت شدی رفت اگه اردلان خان بفهمه زندت نمیزاره آخه چرا حواستو جمع نمیکنی؟هاااااااا؟
_میگی چیکار کنم؟ اصن نمیدوتنم کجا گمش کردم نکنه دست کسی بی افته ؟
_اینجور که بدبختی بنظرم باید هرچه زودتر فرار کنی
اون یکی خواست جواب بده که یه غولی نزدیکشون شد و چیزی بهشون گفت و اون دوتا با اون غول همراه شدن
اینا کی بودن دیگه ؟
-تنهایی عزیزم؟
با این صدا سرمو بلند کردم یه پسر حدود 27,8 میخورد مست نبود
_تنهایی میچسبه
_حوصله سر بره
_واسه من نه
_چقد؟
منظورشو گرفتم با یه پوز خند گفتم:هزه نیستم
_جدی؟ولی شبیشونی
_ولی نیستم
_حیف شد هیکل خوبی داری،خوشگلم هستی مطمئن باش پول خوبی گیرت میاد
_نیازی به این پول ندارم
اینو گفتم بلند شدم و رفتم
خیلی کنجکاو بودم ببینم تو اون اتاق چخبر و این اردلان خان که اسمشو اوردن کیه؟
نزدیک در اتاق که شدم صدای دادی بود که شنیدم چنان بلند بود که تو اون
که تو اون شلوغی به گوشم رسید
romangram.com | @romangram_com