#سرنوشت_وارونه_پارت_137
_نمیدونی چقد دلم برات تنگ بود هردفعه که خواستم بیام ببینمت نمیشد ولی خوشحالم که امدی مادر خوشحالم
لبخندی زدم و بغلش کردم
عمه بوی بابارو میداد بوی خوش بابای عزیزم
خلاصه نشستیمو گفتیم و خندیدیم
از گذشته از شیطونیا و از همه چی حدو ساعت 9 بود که شهاب امد همچنان اخم داشت
بعد از تعویض لباسش امد و نشست جفت پدرش
عمو سهراب رو بهش گفت:کارا خوب پیش میره پسرم؟
_بله پدر همه چی خوبه
_خداروشکر
صدای عمه هوری که گفت شام حاضر منم از دید زدن شهاب دست برداشتم و رفتم طرف میز و گفتم:وای عمه چیکار کردی؟چرا خودتو نقد به زحمت انداختی؟
_زحمت نیست گلکم بشین بخور عزیزم
مشغول خوردن شدیم همه در سکوت غذاشون میخوردن
بعد از شام هرچی به عمه اصرار کردم که بزاره من ظرفارو بشورم نذاشت و دست آخر خودش شست و منو شیرینم رفتیم پای تیوی
یه فیلم گذاشته بود و نگاهش کردیم
وفتی تمام شد
چشم خود به ساعت 10 و نیم بود اوه اوه دیر شد مطمونم زندم نمیزاره پیمان
رو به عمه کردم و گفتم:عمه جون من دیگه باید برم
_واا خب شب بمون پیشمون عزیزم مگه من میزارم این وقت شب بری
_عمه جون من خونه کار دارم باید برم ایشالا یه روز دیگه میام میمونم پیشتون
_باشه پس بزار شهاب میرسونت
_نه نه خودم میرم ممنون
_بیخود همین که گفتم شهاب میرسونت
و رو کرد سمت شهاب و گفت:مادر برو حنا رو برسون
شهابم سرشو تکون داد و گفت:تا من حاظر میشم شما هم برین پیش ماشین
_چشم
romangram.com | @romangram_com