#سرنوشت_وارونه_پارت_136

نمیدونم عمه چه واکنشی نشون میده ولی اون انقد زن مهربونیه که بعید میدونم چیزی بگه....

نمیدونم چقد طول کشید که ماشین ایستاد دور اطرافمو نگاه کردم همون خونه بود هنوزم همنطوری مثل قدیم

باغ بزرگی داشت خونه ی باصفایی بود

از ماشین پیاده شدیم و رفتیم طرف خونه

جلوی در چوبی ایستادیم و شیرین کلید زد و در باز کرد و رفتیم داخل

_مامان کجایی؟بابا مهمان داریم کجایین؟

صدای شیرین بود که تا وارد شد صداشو انداخت رو سرش

رو بهم گفت :وا چرا ایستادی بیا داخل دیگه

رفتیم طرف سالن که صدای عمه رو شنیدم عزیزم چقد من دلم برای این صدا تنگ شده بود

_شیرین جان برین تو سالن تا منم بیام عزیزم

_باشه مامی

رفتیم سالن که آقا سهراب دیدم که مشغول خوندن مجله بود

آخی چقد دلم براشون نتگ شده شوهر عمه واقعا مرد نازنینی بود

رفتم طرفشو سلام دادم

سرشو از مجله بلند کرد و نگاهم کرد نگاهی عمیق

یعنی نشناختم؟

لبخندی زد و بلند شد و گفت:دختر عزیزم تو ......واقعا خوشحالم میبینمت

امد و پیشونیمو بوسید و ادامه داد:واقعا صفا اوردی گلم نمیدونی که چقد دل نتگت بودیم

دستشو بوسیدم و گفتم:من خیلی دلم براتون تنگ شده بود عمو سهراب

_بیا بشین عزیزم که واقعا با امدنت شادم کردی

و بعد این حرف با صدای بلند خطاب به عمه گفت:شهلا بیا ببین کی امده بیا بابا دل بکن از اون آشپزخونه

صدای عمه شهلا امد که گفت:امدم بابا امدم

امد و وقتی منو دید با تعجب نگام میکرد و رو به عمو سهراب گفت:سهراب این اینکه حنام

عمو سهراب لبخندی زد و گفت:آره حنا خانم برگشته

اشک بود که از چشمای عمه ی مهربونم میریخت رفتم سمتشو و گفتم:ا عمه نریز اون اشکارو


romangram.com | @romangram_com