#سرنوشت_وارونه_پارت_135
_باشه پس شب میبینمت مامی جونم بای
قطع کرد
رو بهم گفت:چرا سرپایی بشین
نشستیم و گفت:وای حنا یادش بخیر چقد باهم میرفتیم شیطونی میکردیم یادته؟
لبخندی زدم و گفتم:آره یادش بخیر
واقعا یادش بخیر وقتی 14،15 سالمون بود چقد شیطون بودیم انقد این داداش هامینم و شهاب اذیت میکردیم که نگو
هامینم که خودش یه پا شیطون بود مارو همراهی میکرد ولی شهاب طبق معمول اخم داشت کلا این بشر زندگی بر مبنای اخم بنا شده
******************************
ساعت نزدیک 6 بود که شیرین از کارش دست برداشت و رو بهم گفت:من برم به شهاب بگم داریم میریم خونه
_باشه
وقتی رفت گوشی برداشتم و زنگ زدم به پیمان نمیدونم بوق چندم بود که جواب داد:بگو
_شب من دیر میام خونه یعنی جایی دعوتم
_کدوم گوری میخوای بری؟
_خونه عمم
_قبل 11 اینجا باشی وگرنه زنده نمیزارمت
_اوکی
قطع کرد
شانس من الان همه برام شاخ شدن اوووووف
یکم بعد شیرین امد و گفت:عزیزم بلند شو بریم که مامانم بی صبرانه منتظره
بلند شدیم و از شرکت زدیم بیرون سوار ماشین شیرین که یه شاسی بلند بود شیم
رو به شیرین گفتم:شهاب نمیاد؟
_نه عزیزم اون ساعت 7 کارش تمام میشه
اهانی گفتم و اونم راه افتاد سمت خونشون
یکم دل شوره داشتم
آخه بعد از دوسال میخوام برم خونه ی یکی از بستگانم
romangram.com | @romangram_com