#سرنوشت_وارونه_پارت_134
نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد!
رفتم داخل مشغول کارش بود سلامی دادم که متوجه ام شد
لبخندی زد و امد طرف و بغلم کرد و گفت:وای دختر چقد خوبه که دوباره می بینمت گفتم دیگه رفتی
_گفتم که برای کار امده بودم از امروزم شروع شد
از بغلم امد بیرون و گفت:خب بگو ببینم داداشم چه کاری بهت داد؟
_والا گفت باید مشاورم شی
یه تا ابروشو برد بالا و گفت:مشاور؟
_آره
_خوبه
_خوب بیخیال دیگه چخبر ؟کجایی نیستت؟
_خونمو خیلی وقته عوض کردم خودم تنها شب صبح میکنم صبحم شب
_عزیزم ،وای نمیدونی حنا اگه مامان بفهمه که تو امدی چقد خوشحال میشه
_راستی عمه چطوره؟خیلی دلم براش تنگ شده
_من نمیگم بهت امشب میای خونمون خودت می بینیش
_نه من نمیتونم
_برو بابا نمیتونم نداریم باید بیای اصلا چرا به تو میگم بزار زنگ بزنم مامان
_نه شیرین جون من نمیتونم امشب بیام
ولی محل به حرف نذاشت و کار خودشو کرد
یکم بعد به حرف امد
_سلام مامی
_بله خوبم وای مامانی اگه بدونی الان کی پیشم باورت نمیشه
_نه دیگه نمیگم شب میایم خونه اونجا میبینیش
_آره دیگه سوپرایز
romangram.com | @romangram_com