#سرنوشت_وارونه_پارت_127
_استراحت کن
_پیمان کجاست؟
_یساعتی هست رفته خونه خیلی نگرانت بود
هه اون و نگرانی؟ مسخرس
سپهر با یه با اجازه ای از اتاق زد بیرون منم رفتم جلوی پنجره به مردمی که در حال رفته آمد بودن نگاه میکردم به آسمون صاف به همه چیز
فکر میکردم،به زندگی گذشتم به زندگی الانم
به زندگی 4 نفره
زندگی؟
هه من بعد از اونا دیگه زندگی نکردم فقط بیهوده نفس میکشیدم که امیدوار بودم اونم نبود
آخ زندگی چقد منو تعقیر میدی مدام روند زندگیم در حال تعقییر
نمیدونم چقد گذشت که در باز شد و اینبار پیمان داخل شد
_به می بینم هنوز زنده ای
_من که تا حلوای تورو نخورم نمی میرم
_هه آرزوی بلندی داری اون که اول می میره تویی نه من
_ا پس چرا نجاتم دادی میزاشتی میمردم
_فعلا بهت نیاز دارم باید برامون خیلی کارا رو انجام بدی
آروم گفتم:دیگه هیچی برام مهم نیست
نمیدونم شنید یا نه مهمم نبود
رفتم سمت تختم که سرم گیج رفتم پیمان سریع امد و زیر بغلمو گرفت و گفت:نچ نچ نچ چقد تو ضعیفی موندم با چه اعتماد به نفسی میخواستی بادیگارد من شی؟
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:من حرفی با تو ندارم
_منم عاشق صدات نیستم
جوابشو ندادم امد طرفمو و زول زد تو صورتم از نزدیک چقد جذابه
گفت:دو روز دیگه یه مهمانی خیلی مهم پس بهتره خوب باشی بعدشم باید فردا بری کار دزدیتو ادامه بدی
شیرفهم شد؟
خیلی جدی گفت
romangram.com | @romangram_com