#سرنوشت_وارونه_پارت_126

دوباره مشغول کارش شد باید ذهنش را از آن دختر دور کند ولی خیلی دلش میخواست بداند دخترک در چه حالیست





*حنا*





چشامو آروم باز کردم دور اطراف نگاه کردم بیمارستان بودم

سرمی به دستم بسته بود یکم فکر کردم که چرا اینجام؟

که تازه همه چیزو بخاطر اوردم

کسی تو اتاق نبود از جام نیم خیز شدم و نشستم سر تخت

هوا روشن بود اینو از پنجره ای که تو اتاق بود فهمیدم ولی نمیدونستم ساعت چنده

اصلا کی منو اورد اینجا؟

در اتاق باز شد و سپهر امد داخل

وقتی منو دید امد سمتمو گفت:ا بهوش امدی؟نمیدونی که چقد نگرانت شدم

لبخندی زدم و گفتم:کی منو اورد اینجا؟

_پیمان انگار بیهوش بودی که پیدات کرد

با تعجب گفتم:پیدام کرد؟

_آره خودش گفت

_اها اوکی

پس آقا پیمان نگفتن که اون بوده که منو به این حال و روز در اورده؟واقعا آدم مزخرفیه

رو به سپهر گفتم:من کی تا حالا اینجام؟

_سه روزی میشه

ابرو انداختم بالا و گفتم:سه روز؟

_اهوم حالت زیاد خوب نبود فشارت با یه مرده فاصله ای نداشت

هه یعنی من مرده بودم؟پس چرا زندم؟کاش میمردم چقد خوب میشد از این زندگی کوفتی راحت میشدم


romangram.com | @romangram_com