#سرنوشت_وارونه_پارت_125

دست و پاهام دیگه بی حس شده بودن خیلی بیحال بودم

چشمام دو دو میزدن

اصلا حال درستی نداشتم

نشستم رو سرامیکا ...اصلا جون نداشتم حتی دستمم بلند کنم انرژیم تحلیل رفته بود مرگ جلوی چشمم میدیدم

کم کم چشام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم.....

************************************

*دانای کل*

پوپک سراسر خونه رو دنبال حنا میگشت ولی اون رو پیدا نکرد برایش عجیب بود

با خود گفت:یعنی کجا رفته؟تو اتاقشم نبود!

به طرف اتاق پیمان رفت شاید او ازش خبری داشته باشد

تقه ای به در زد و داخل شد

پیمان پشت میزش مشغول کارهای عقب افتاده ی خود بود وقتی خواهرش را دید لبخند بر لب گفت:چیشده خواهر کوچولو یادی از ما کرده؟

پوپک در جواب گفت:داداش تو نمیدونی حنا کجاست؟

با شنیدن اسم آن دختر اخمی بر پیشانی وی نشست

هنوز نمیتوانست درک کند چرا وقتی او را با آرش دید

آنقدر عصبی شد

رو به خواهرش گفت:فرستادمش دنبال کاری نگران نباش منتظرش هم نباش امشب نمیاد

_باشه مرسی

پوپک از اتاق به بیرون رفت

پیمان یاد حنا افتاده بود نمیدانست چرا انقد ذهنش را درگیر کرده؟

یاد حرف پدرش افتاد که گفت:من احتمال میدم اون دختر ،دختر کیهان

و پیمان اسم کیهان را تکرار کرد اگر واقعا دختر اون باشد چه؟

کیهان همان شخصی که پدرش او و خانواده اش را کشت

اگر حنا واقعا دختر او باشد....

سرش را به دو طرف تکان داد و با خود گفت:این فقط یه تشابه اسمیه


romangram.com | @romangram_com