#سرنوشت_وارونه_پارت_124
_بخدا من کاری نکردم فقط....فقط باهاش حرف زدم همین
_منو خر نکن تو و اون میرین گوشه ترین جای این عمارت که فقط حرف بزنید؟هه
اینو گفت و در بست و قفل کرد هرچی التماسش کردم فایده نداشت
چقد من بدبختم که بخاطر یه حرف زدن باید انقد تحقیر شم تکیه دادم به در و پاهامو گرفتم تو بلغم و سرمو گذاشتم روی باهام و شروع کردم گریه کردن
کی این داستانای عذاب آور زندگیم تمام میشه؟
کی؟
نمیدونم چقد گذشت که من خوابم برد
وقتی بیدار شدم هنوز تو همون وضعیت بودم،بلند شدم و یکم این کلبه رو گشت زدم
کلبه ی کوچی بود
چیزیم نداشت تقریبا خالی بود نمیدونم تا کی میخواد منو زندانی کنه؟
اصلا نمیدونم الان ساعت چنده؟شب؟روز؟
کلبه هیچ بنچره ای نداشت زیادی خفه بود
احساس گرسنگی داشتم واقعا ضعف کرده بودم صدای شکمم و میشنیدم ولی نمیتونستم کاری کنم....
رفتم طرف در و با شدت ضربه میزدم بهش
_کسی هست؟
_این درو باز کنید
_خواهش میکنم
_پیمان توروخدا بیا درو باز کن
ولی جز سکوت چیزی نبود....
واقعا حالم داشت بد میشد احساس ضعف شدید بهم دست داد
همینطور ضربه میزدم به در و التماس میکردم ولی کسی جواب نمیداد
romangram.com | @romangram_com