#سرنوشت_وارونه_پارت_123

_خانوادم؟اونا دیگه کین؟

با تعجب گفت:خانواده نمیدونی کین؟

_نه خب من خانواده ندارم

_بله میدونم منظورم داییت بود

_اهاااا اونا خب حالا باید چیکار کنم

_هیچی سرهنگ خیالشون راحت کرده که حالت خوبه

_هه اونا که هی نگرانن

یاد بیتا افتادم و گفتم:راستی

با کنجکاوی گفت:چی؟

خیلی بامزه گفتم لبخندی زدم و گفتم:اون روزی که رفته بودم خونه حشمتی اینا حامد چیز عجیبی بهم گفت فکر کنم بهم شک کرده

با تعجب گفت:مگه چی بهت گفته؟

خواستم حرف بزنم گه صدای پیمان مانع شد که غرید:اینجا چخبره؟

وقتی دیدمش قیافش عصبی بود اوه اوه باز کی اینو سگ کرده؟

من گفتم:ما داشتیم حرف میزدیم فقط

_که حرف میزدین؟یه حرف زدینی بهت نشون بدم که....

یکم سکوت کرد و گفت:گمشو دنبالم بیا

از آرش خدافظی گرفتم و دنبال پیمان را افتادم نمیدونستم داره منو کجا میبره

همینطور میرفتیم که ایستاد

و رو به من با فریاد گفت:بگو ببینم با آرش اونجا چه غلطی میکردی؟

خیلی عصبی بود

ترسیده بودم

گفتم:من..هی...هیچی فقط ح...حرف میزدیم

_هه که حرف میزدی؟آدمت میکنم

امد و وحشیانه موهامو کشید و دنبال خودش میکشوند

چشم خورد به یه کلبه ای درشو باز کرد و منو پرت کرد داخلش و گفت:دختره ی هزه ی آشغال انقد اینجا میمونی تا حالیت شه هرزگی کردن چه عواقبی داره


romangram.com | @romangram_com