#سرنوشت_وارونه_پارت_121
لبخندی زد و رفت بیرون یاد حرفاش افتادم دلم براش میسوزه گناه داره
چشم به کیفم خورد رفتم طرفش اووووف برگه هایی که صبح پیمان داده بود مطالعه کنم توشون بود و من هنوز نخونده بودمشون
بعد نهار میام میخونم....
رفتم پایین همه دور میز بودن
نشستم پیش پوپک و بعد از اوردن غذا همه مشغول شدن
نهار در سکوت خوردیم
زیر زیرکی به پیمان نگاه میکردم که شدیدا تو فکر بود و با غذاش بازی میکرد
این چشه؟
غذامو ه تمام کردم رفتم داخل اتاقم و سریع رفتم برگه هارو از کیفم در اوردم مشغول خوندنش شدم
یکم بعد در اتاقم زد شد و یکی از خدمه ها وارد شد و رو بهم گفت:خانم آقا پیمان کارتون دارن
سرمو تکون دادم که اونم رفت بیرون
منم رفتم ببینم این آقا پیمانشون چیکارم داره!
در اتاقشو زدم و وارد شدم
وقتی دیدم گفت:بیا اینو بگیر
_اینا چین؟
چندتا برگه جلو گرفت
وقتی گرفتم ازش گفت:اینا مدارکتن مگه قرار نیست تو شرکت مثلا پسرعمتون کار کنی؟
_یعنی باید برم؟
_هه چیه نکنه خوشت نمیاد بری؟
_نه خب من....
سکوت کردم حرفی نداشتم بزنم وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:شهاب دیدم پسر جذابیه موندم تو چرا هنوز مجردی؟
با تعجب گفتم:منظورتون چیه؟
_منظورم واضح بود
_اما من و شهاب میونه خوبی نداریم
_برحال سر یک هفته باید اون چیزایی که میخوایمو برامون بیاری
romangram.com | @romangram_com