#سرنوشت_وارونه_پارت_118

_همونی ...که...گفت...گفتین برم....ازش

_بسه فهمیدم،میمردی زودتر بگی اون فامیلته؟

جوابی ندادم

_برو پایین

رفتم پایین و یه راست رفتن سمت اتاقم هرچی پوپک صدام کرد گوش ندادم باید تنها باشم

در اتاق به شدت بستم و کیفمو برت کردم روی تخت و رفتم سمت سرویس بهداشتی

تو آینه به خودم نگاه کردم دهنم خونی بود

آبی زدم و امدم بیرون

خودمو پرت کردم سر تخت

تو فکر بودم که چرا شهاب باید منو میپایید؟اصلا به اون چه؟

فقط بخاطر هامین؟یعنی فقط بخاطر اون؟

اصلا اون با چه جرئتی با من اونطور حرف زد؟

کلا آدم نرمالی نیست

یاد قدیم افتادم اکثر دخترای فامیل شهاب دوست داشتن

هم شهاب هم هامین

و من تنها فردی بودنم که از اون به شدت میترسیدم

هیچوقتم نفهمیم ترسم برای چی بود ولی ناخودآگا وقتی میدیدمش لرز میکردم

همیشه خودمو ازش پنهان میکردم

عمه خیلی وقت بود ندیدمش چقد باهاش شوخی میکردم

عمه ی من زن خوبی بود خیلی مهربون بود

البته دوست داشنتی





بازم گذشته بازم خاطرات

بخاطر همین خاطرات بود که ازشون دوری میکردم


romangram.com | @romangram_com