#سرنوشت_وارونه_پارت_116
داشتم میرفتم که با صدای عفریته ایستادم
_حنا تویی؟
اووف اصلا حوصلشو نداشتم رومو کردم طرفشو خنده مصلحتی زدم و گفتم:شرین خیلی وقت بود ندیدمت
رفتم و بغلش کردم و از بلغش که امدم بیرون گفت:وای عزیزم چقد عوض شدی؟
_توام همینطور
_چیشده امدی اینجا؟اتفاقی افتاده؟
_نه به شهاب گفتم برای کار امدم
یه تا ابرو داد بالا و گفت:کار؟
_اهوم کار
_چه جالب پس تصمیم گرفتی از اون مهمانی و پارتیا دست بکشی؟
وای انگار همه از زندگی من خبر دارن واقعا موندم آخه به اینا چه؟
_آره خب دیگه حوصله ی مهمانی ندارم
_اها،عزیزم بیا بریم تو اتاق باهم حرف بزنیم اینجا خوب نیست
_نه شیرن جان من باید برم فردا میام مفصلا باهم صحبت میکنیم خدافظ
بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم سمت خروجی از شرکت که خارج شدم
دربست گرفت و رفتم خونه ی سناییا
تو راه بودیم که رانند بهم گفت:خانم اون ماشین شما میشناسید؟پشت سرمونن
نگاهی به پشت سرم کردم
و گفتم:از کی دنبالمونن؟
_فکر کنم از وقتی سوار شدین
فهمیدم کار شهاب رو به رانند گفتم:آقا من همنیجا پیاده میشم ممنون
_مطمئنی دخترم؟خطری نداره؟
_نه شما نگران نباشید ممنون
romangram.com | @romangram_com