#سرنوشت_وارونه_پارت_115

بلند شدم که برم گفت:وایسا

ایستادم و برگشتم سمتش

امد طرفمو و گفت:فکر نکن من خرم اوکی؟

_منظورت چیه؟

_منظورم واضح ست یکاره بلند شدی امدی اینجا واسه چی؟کار؟ هه خنده داره کار برای تو؟تو اصلا به کار نیاز داری؟

_نیاز ندارم ولی میخوام سرگرم شم

_جالبه که میخوای سرگرم شی؟

_بله

_با اون پارتیا و مهمانی و خوشگذرونی سرگرم نبودی یا دلتون زد؟

این از کجا میدونست؟

_تو از کجا میدونی؟

_هه فکر کردی من ازت خبر ندارم؟تو خواهر هامینی درسته زیاد خوشم ازت نمیاد ولی دلیل نمیشه مراقبت نباشم

_اول اینکه من نیاز به مراقبت ندارم دوم اینکه تو بیخود کردی که منو می پاییدی

_فکر کردی من انقد بیکار تورو بپام؟نه کوچو من آدم زیاد دارم

_خب برحال خوش نمیاد کسی دنبالم باشه

_من به باب سلیقه ی تو عمل نمیکنم کاری که خودم دوست داشته باشم انجام میدم

_هر غلطی میخوای بکن

خواستم برم که با صدای عصبی و وحشتناکی گفت:صبر کن

وقتی دید ایستادم گفت:خونتون عوض کردی؟

_هه مگه تو نمیگی آدم گذاشتی مراقبم یعنی نمیدونی؟

_نه نمیدونم خیلی وقته اون خونه نمیری حالا کجایی خدا میدونه

_به تو هیچ ربطی نداره

_خفه شو

عصبی نگاهش کردم و از اتاق زدم بیرون سادیسمی روانی

با خودشم مشکل داره کثافت


romangram.com | @romangram_com