#سرنوشت_وارونه_پارت_113

_باشه یادمه

رفتم یکم صبحانه خوردم و دوباره رفتم تو اتاقم تا آماده شم

بعد از آماده شدن رفتم پایین

پیمان نشسته بود وقتی دیدم گفت:آرش میرسونت فقط بیا اینو بخون تو راه

یه برگه سمتم گرفت

گرفتمش و از سالن خارج شدم

سوار ماشینی که آرش کنارش ایستاد بود شدم و اونم سوار شد و حرکت کرد

رو بهش گفتم:اون شرکتی که داریم میریم مال پسر عمم

باچشای گرد شده نگام میکرد

گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟

_هیچی باید برم دیگه چیکار میتونم بکنم





سرشو تکون داد و چیزی نگفت

یکم بعد رسیدیم

رو بهم گفت:امیدوارم موفق شی

_مرسی

پیاده شدم و به رو به رو که یه برج بزرگی بود نگاه کردم واقعا شرکت شکی بود

رفتم داخل همه به طریقی مشغول کار بودن

از اونجایی که قبلا امده بودم اینجا میدونستم که اتاق رئیس کچاست

مسقیم رفتم اونجا

منشیش که دختر بود که ماشالا انقد آرایش کرده بود که دیگه جا نداشت وقتی دیدم گفت:با کی کار دارید؟

_با رئیس هستش؟

_بله ولی وقت قبلی داشتین؟

_نه بگو حنا امده


romangram.com | @romangram_com