#سرنوشت_وارونه_پارت_111
نمیدونم چقد گذشته بود که به خودم که امدم دیدم هوا تاریک شده
برگشتم عمارت
پوپک دیدم که نشسته بود روی مبل و چندتا برگه جلوش بود رفتم طرفشو گفتم:به پوپک خانم چیکار میکنی؟
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت:وای حانا دور پایان نامم بخدا دیگه داره اذیتم میکنه اووووف
_عیب نداره تو میتونی من میدونم که میتونی
_خدا کنه
_اگه کمک خواستی حتما بگو اگه بتونم حتما کمکت میکنم عزیزم
_باشه ممنون ازت
بلند شدم که برم بهتره مزاحمش نشم راحتر به کارش برسه
رفتم طرف اتاق پیمان باید بدونم کی برم ماموریت
در زدم و با بفرماییدش رفتم داخل
داشت موهاشو خشک میکرد معلوم بود رفته حمام رو بهش گفتم:قربان کی باید برم به این ماموریت؟
از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت:فردا صبح میری شرکتش
_چشم
از اتاقش زدم بیرون که یه خدمه رو دیدم وقتی منو دید گفت:خانم شام آمادس
_اوکی
من رفتم پایین اونم رفتم اتاق پیمان
پوپک سر میز بود
نشستم رو به رو گفتم:تنهایی؟
_چیکار کنم؟
_اردلان خان کجا؟
_والا نمیدونم میدونی حنا پدر هیچوقت نمیگه کجا میره ما هم نمیپرسیم
_اها
باورد سپهر و پیمان سکوت کردیم
غذا رو که اوردن مشغول شدیم
romangram.com | @romangram_com