#سرنوشت_وارونه_پارت_107





به حق چیزای ندیده و نشنیده اینو دیگه کجای دلم بزارم؟

عشقش؟مادرشو کشت؟وای خدای من اینا دیگه کین؟

ولی سپهر پسر مهربون و دوست داشنتی بود نباید اینطور عذاب میکشید

_نمیدونم چی بگم بهت

_هیچی فقط خواهش میکنم تنهام بزار

سرمو تکون دادم و از کنارش رفتم....





رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم وی تخت

واقعا آمادا چه زندگی دارن واقعا عجیب

هی روزگار

تو فکر سپهر و حرفاش بودم که خوابم برد





نمیدونم چقد گذشت که از خواب بیدار شدم ساعتو نگاه کردم اووووف چقد خوبیدم ساعت 5 و نیم بود

بلند شدم یکم خودمو مرتب کردم و رفتم پایین کسی نبود

عجیبه پس کجان؟

آرش دیدم که لم داد بود پای تیوی هه پلیس مازونگاه چه ریلکس انگار امده پیک نیک

اصلا عین خیالش نیست که ماموریت واقعا که نچ نچ نچ

رفتم پیشش نشستم و گفتم:واقعا خیلی ریلکسی

با تعجب نگام کرد و گفت:چطور؟

_مگه ماموریت نیستی؟پس چرا عین خیالت نیست واسه من لم دادی پا تیوی؟

خندید و گفت:میگی چیکار کنم؟


romangram.com | @romangram_com