#سرنوشت_وارونه_پارت_104

خدا...نیستی خیلی وقته نیستی

هستی ولی برای من نیستی تو برای من نیستی نمیخوای باشی منو نمی بینی

من بین این همه بند گم شدم منو یادت رفته

آره یادت رفته.....

برای آروم کردن اعصابم رفتم دوش بگیرم

لباس برداشتم و رفتم حمام

یساعت بعد از حمام زدم بیون در حال خشک کردن موهام بودم ه در اتاقم زدهخ شد

_بفرمایید

یه دختر جوون بهش میخورد 22 ساله باشه رو بهم گفت:خانم نهار آمادس آقا پیمان گفتن صداتون کنم

_باشه برو میام

با یه ببخشید از اتاق خارج شد منم بعد از خشک کردن موهام رفتم بیرون همه دور میز نهار خوری جمع بودن

فقط جای اردلان خان خالی بود کجاست یعنی؟

اون که همین یساعت پیش اینجا بود!

بیخیل رفتم و نشست و مشغول غذا خورن بودم

سنگینی نگاه کسی روی خودم حس میکردم نگاهی به جمع انداختم همه مشغول بودن

پس کی بود؟یعنی اشتباه میکنم؟

چشمم خورد به آرش که داشت نگاهم میکرد وقتی دید نگاهش میکنم علامت داد که یعنی بیا کارت دارم

منم خیلی نامحسوس سرمو تکون دادم و بعد از تمام شدن غذام به بهونه ی هوا خوری رفتم بیرون

رفتم پیش آرش که گوشه ای ایستاده بود و گفتم:چیشده؟

_خواستم ازت اطلاعات بگیرم

_از کی؟

_از خونه ی حشمتی

_اهاهیچی چیز خاصی نبود

_اها باشه

خواست بره که یاد اون ساختمون افتادم سریع بهش گفتم:راستی


romangram.com | @romangram_com