#سرنوشت_وارونه_پارت_103
جریان اون روز به طور خلاصه براشون تعریف کردم
اونم با دقت گوش میداد بعد اینکه حرفام تمام شد
نگاهش کردم که احساس کردم اشک تو چشماشه ای بابا خودم کم درد دارم اینم برام دل میسوزونه
_اینطور نگام نکن این حرفا رو زدم نه بخاطر اینکه برام دل بسوزنی بخاطر اینکه اسرار کردی
_نه من....من فقط....متاسفم برات
_نمیخواد متاسف باشی زندگی من جای تاسف دیگه نداره آب از سرم گذشته
اینو گفتم و بلند شدم و از اتاقش زدم بیرون
حالم گرفته بود اعصابم بهم ریخته بود واقعا هروقت یا اونا می افتادم عصبی و ناراحت میشم
عصبی از اینکه ترکم کردن و ناراحت از اینکه منو تنها گذاشتن
همیشه پیش خودم میگم نکنه واقعا منو دوست نداشتن؟
واقعا نداشتن؟
یکی از درون میگفت:دختره ی خل اونا مردن مردن تو زنده ای اونا هم نمیتونن تورو ببرن مگه رفتن سفر ؟
هه!آره رفتن سفر یه سفر ابدی یه سفری که پایان نداره سفری بی من
نخواستم گریه کنم نمیخوام انقد ضعیف باشم ولی دست خودم نبود
از دست دادن حتی یکی از اعضای خانواده هم درد ناکه اونوقت من
سه تاشون باهم از دست دادم در بهترین مرحله ی زندگیم وقتی واقعا شاد بودم اونا رفتن این منو خیلی عصبی میکنه....
همیشه با یه کلمه خودمو سر پا نگه میداشتم اینکه اونا منو نمیخواستن
اگه میخواستن که.....
اون خدا عزیزای منو گرفت منم باهاش دیگجه کاری ندارم یعنی....یعنی دیگه نمیخوام کاری داشته باشم
اون شراب و مهمانی و.....همه و همه فقط بخاطر اینه که من دیگه خدایی ندارم
نه خدا دارم ولی....کجاست؟؟
همه میگن داری ولی کجاست؟اون خدا کجاست که من ....که منو تو بهترین لحظه ی عمرم تنها گذاشت
romangram.com | @romangram_com