#سرنوشت_وارونه_پارت_102

_من اصلا با تو حرف ندارم

_منم کشت مرده تو نیستم فقط صدای ویز ویزت تو گوشم بود عصابمو خراب میکرد

_تو که هی اعصابت خرابه

_حیف امروز حالم خوبه وگرنه نشونت میدام با کی طرفی

حالا هم پیاده شو رسیدیم

اصلا نفهمیدم کی رسیدیم عجب!

از ماشین پیاده شدم و وارد عمارت سناییا شدم اولین کسیو که دیدم آرش بود

سلامی کرد که جوابشو دادم چون پیمان باهام بود نمیتونستم بهش حرفی بزنم پس بیخیال شدم و رفتم داخل

یهو دیدم یه جسمی افتاده تو بغلم نگاه که کردم پوپک بودی؟

_چته وحشی

از بغلم امد بیرون و گفت:وحشی خودتی بیشعور منو بگو چقد منتظر بودم بیای تا ابراز علاقه کنم

نک خنده ای کردم و گفتم:اینطوری؟

_خب حالا بگو ببینم چخبر ؟

_خبر سلامتی

_پوپی جون نمیزاری ما هم این حنا خانمو ببینیم؟

ای صدای سپهر بود

_چند بار گفتم بهم نگو پوپی؟

سپهر امد و گونه ی پوپک بوسید و گفت:تو بگو ولی من بازم حرف خودمو میزنم

پوپکم یه ایششششی بهش کرد

منم با لبخند نگاهشون میکرد یاد هامینم افتادم

نه نباید الان بهش فکر کنم

سپهر به آرومی بغلم کرد و گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود خانم شجاع

_مرسی

خلاصه بعد از خوش امد گویی دور هم بودیم و میگفتیم که اردلان خان امد...




romangram.com | @romangram_com