#سرنوشت_وارونه_پارت_10
من:اوکي گلم
ساني:باي
گوشي پرت کردم و دوباره مشغول فيلم ديدن شدم
نزديک ساعت 6 بود که فيلم تمام منم که ديدم بيکارم بلند شدم رفتم بيرون بهتر يه قدمي بزنم
لباشامو پوشيدم و آماده شدم
همينطور که قدم ميزدم فکر ميکردم به زندگي قبلي که داشتم و زندگي که الان دارم
واقعا بهم نمان اون کجا و اين کجا
البته فکر نکنيد اونموقعه خيلي محدود بودم نه ولي خب خيلي از کارايي که الان ميکنم و قبلا حتي بهشون فکرم نميکردم
تو همين فکرا بودم که خوردم به کسي و افتادم
من:هوووي حواست کجاست؟
مرده:هوي تو کلاهت
اينو گفت و رفت بلند شدم وکه چشمم خورد به يه فلشي
که روي زمين افتاده بود
بلندش کردم
جووون 16 گيگ بود
خوبه راست کار خودمه گذاشتمش تو جيبم و به راهم ادامه دادم
وقتي رسيدم خونه شب بود ساعت نزديکاي 9 بود زنگ زدم برام غذا بيارن
9 و نيم بود که غذا اوردن و مشغول خوردن شدم بعدش رفتم پاي لب تاب
ياد فلش افتام رفتم و از جيب مانتوم درش اوردم وصل کردم به لب تابمو و منتظر بودم تا بیاد بالا......
بعد از بالا امدن بازش کردم پر پوشه بود
همه خالی بودن
واااا مگه مرض دارن این همه پوشه خالی میزارن تو فلش خب پاکشون کنن والا
آخرین پوشه رو هم گشتم که نه این خالی نبود
romangram.com | @romangram_com