#سرنوشت_تلخ_پارت_92
-عه آرمان.
آرمان-باشه عزیزم بپرس.
-چقدر من و دوست داری؟
آرمان-اونقدری که نمیتونی فکرشو بکنی.
تو چشم هاش نگاه کردم.
چشماشم انگار داشتن همین حرفشو داد می زدن.
آرمان-خب سوال بعدی؟
-تا حالا دوست دختر داشتی؟
آرمان خندید و منو به خودش فشار داد.
-ببین رها دوست دختر داریم تا دوست دختر، تو نوجوونی هرکسی ممکنه دوست دختر داشته باشه، آره من داشتم اما فقط در حد بیرون رفتن بود، نه چیز دیگه ای، دارم میگم این مال نوجوونی بود، اما الان فقط و فقط به تو فکر میکنم.
بهش لبخند زدم و آروم گونمو بوسید.
آرمان-حالا من یک سوالی بپرسم؟
-اره بپرس.
آرمان-اصلا تو من و دوست داری؟بهم فکر میکنی؟
-از سوالش جا خوردم، نمیدونستم چی باید جوابشو بدم.
تا حالا هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم، اما به جوابی نرسیدم.
-آرمان من…من..نمیدونم.
آرمان-یعنی چی نمیدونی؟
-آرمان نمیدونم حسم بهت چیه؟تا حالا صدبار از خودم پرسیدم، اما نمیدونم.
آرمان با ناراحتی نگاهم کرد، اما زود لبخندی زد و گفت:
-عزیزم زود زود مطمئن باش تو هم بهم علاقه پیدا میکنی.
لبخندی بهش زدم.
-بریم؟
آرمان-اهوم پاشو.
از جامون پاشدیم و به سمت ویلا رفتیم.
***
امروز روز سومی هست که اومدیم.
با بچه ها برنامه ریختیم عصری بریم شهر بازی فرداش هم بریم بازار.
مامان و بابا هاهم قراره برن بازار.
شونه رو برداشتم و موهامو باز کردم، شروع کردم به شونه زدنشون.
موهام بلند شده بود به کمرم می رسید.
وقتی کامل شونه کردم موهامو بافتم و یک ورم گذاشتم.
رفتم پایین.
همه داشتن تلویزیون نگاه می کردن.
کنار ستایش نشستم.
-فیلم چیه؟
ستایش-هیچی از بیکاری داریم نگاه میکنیم.
یکم گذشت و فیلم تموم شد.
رفتم تو آشپز خونه، برای خودم چایی ریختم.
همون لحظه کیارش اومد تو آشپز خونه، چایی رو که تو دستم دید گفت:
-به زحمت برای منم بریز.
سرمو تکون دادم و یک چایی هم برای کیارش ریختم و رفتیم بیرون.
آوا-ستایش حالا شهر بازی قطعی شد؟
ستایش-اهوم.
آوا-میگم این داداشتم میخواد پاشه بیاد؟
romangram.com | @romangram_com