#سرنوشت_تلخ_پارت_90
اوه یا ابلفضل.
-جرات یا حقیقت؟
سیاوش-حقیقت.
نمیدونستم چی بپرسم واقعا، برای همین از مجبوری پرسیدم:
-دوست دختر داری؟
همه نگاه ها برگشت سمتش.
سیاوش-برای همین گفتم حوصله این بازی رو ندارم، نه ندارم.
کیارش خندید و گفت:
-باشه داداش.
آرمان بطری رو برداشت و گردوند افتاد رو آوا و ستایش.
ستایش-خب جرات یا حقیقت؟
(سیاوش)
بازی مسخره ای بود.
آوا-حقیقت.
ستایش-بدترین روز زندگیت که دلت شکسته کی بوده؟
آوا انگار حول شده باشه به آرمان نگاه کرد، از چشمم دور نموند، بعد سریع گفت:
-نمی…نمیدونم یادم نیست.
نفس عمیق کشید.
ستایش-عه یعنی چی یادم نیست، باید بگی.
آوا-ستایش میگم یادم نیست دیگه نمیدونم.
ستایش هم گفت باشه.
برام سوال شد، چرا به آرمان نگاه کرد؟
یعنی بدترین روزش مربوط به آرمان می شده؟یعنی چی؟
(رها)
نمیدونم چرا وقتی ستایش همچین سوالی از آوا پرسید حول شد.
کیارش بطری رو برداشت و چرخوند.
افتاد رو خودش و آرمان.
آرمان-خب جرات یا حقیقت؟
کیارش-جرات.
ستایش-اولالا داداش شجاع خودمو.
از دور براش بوس فرستاد، همه خندیدیم.
از این خوشحال بودم که حداقل آوا تو مسافرت زیاد غمگین و ناراحت نیست و می خنده.
آرمان-خب چی بگم؟
یکم فکر کرد و گفت:
-باید بزاری دخترا آرایشت کنن..
همه پقی زدیم زیر خنده.
حتی سیاوش هم سعی داشت جلو خندشو بگیره.
ستایش ذوق زده رفت بالا و با وسایل آرایشش اومد پایین.
کیارش-آرمان دهنت سرویس، شب برات دارم.
همینطور که می خندیدم ستایش کیارش و بزور بلند کرد، خوابوند رو مبل.
انقدر بلند خندیده بودیم که اقای ارجمند گفت:
-چی شده؟
ستایش-هیچی، شما به بحثتون ادامه بدید پدرم.
باز خندیدیم.
romangram.com | @romangram_com