#سرنوشت_تلخ_پارت_89
-دیگه زیادی دیر کردن، به خدا این سیاوش یک کاریش کرد.
کیارش-رها لطفا یک دقیقه ساکت.
اینا ها دارن میان.
به اون طرف که کیارش اشاره کرد نگاه کردم.
دیدیم دارن نزدیک ساحل میشن.
وقتی رسیدن دوتاشون موش آب کشیده شده بودن.
رفتم طرف آوا.
-آوا خوبی؟
سرشو تکون داد.
کیارش-سیا شماها کجا رفتین.
سیاوش-هیچ جا.
ای بابا از هیچ کدومشون نمیشه حرف کشید.
کسی دیگه حرفی نزد.
برگشتیم ویلا.
بابا اینا هم اومده بودن.
همه رفتیم بالا تا بریم حموم.
روز خوبی بود.
بعد اینکه دوش گرفتم اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و دراز کشیدم.
خوابم میومد یکم می خوابیدم خوب
بود.
***
وای چقدر خوابیدم ها ساعت نه بود…
رفتم پایین، بقیه هم بودن سلام کردم.
مامان-ساعت خواب، بیشتر می خوابیدی.
خندیدم.
نسرین خانوم-شام رو بکشم؟
ستایش-اره مامان گشنمونه بکش.
همه رفتیم تو آشپز خونه.
شام ماکارانی بود.
به به عاشقشم.
بعد اینکه شام تموم شد رفتیم بیرون و مامان ها ظرف ها رو شستن.
ستایش-بچه ها میاین جرات حقیقت؟
-اره حوصلم پوکید.
کیارش-برو بطری بیار.
سیاوش-من نیستم.
ستایش-عه سیاوش، مسخره نشو دیگه.
کیارش-گمشو بیا دیگه لوس نشو.
سیاوش-حوصله ندارم بازی چرتیه.
ستایش-داداشی بیا دیگه، خواهش.
سیاوش با اصرار قبول کرد.
همه رو زمین نشستیم و حلقه زدیم.
ستایش بطری رو اورد گفت:
-خب شروع.
بطری رو گردوند.
افتاد رو من و سیاوش.
romangram.com | @romangram_com