#سرنوشت_تلخ_پارت_9

با خوشحالی با آوا به سمت اتاقامون راه افتادیم.

بعد یک دوش حسابی از حموم زدم بیرون.

بعد اینکه موهام و سشوار کردم،یک مانتو سفید رنگ که روش گل های زیبایی بود رو برداشتم و به همراه شلوار و روسری تنم کردم.

یک آرایش ملایم هم کردم.

همون موقع صدای زنگ در اومد.

بدو بدو خودم رو رسوندم کنار مامان اینا.

اول یک خانوم و یک اقا وارد شدن که حتما شریک بابا بود، سلام و علیک کردیم.

بعدش یک دختر خانوم که بهش می خورد یک سال اینا از من کوچیکتر باشه اونم سلام کرد.

بعدش یک پسر…

عه…این اینجا چیکار میکنه؟

چشمام و یک بار باز و بسته کردم ببینم اشتباه نکردم؟

نه خودش بود..



کیارش اینجا چیکار میکنه؟

بعد از سلام احوال پرسی همه رفتیم نشستیم.

آوا رفت چایی بیاره.

رفتم تو فکر یعنی بابای استادم شریک بابامه؟

یعنی کیارشم تو این کار هست یا فقط تدریس میکنه؟

سوالات تو ذهنم موند.



بعد اینکه پذیرایی شدن، بابام و اقای ارجمند با کیارش رفتن اون طرف سالن که میز کار بابا اونجا بود.

مامانم با خانوم ارجمند و دخترش و آوا داشتن حرف می زدن منم رفتم کنارشون نشستم.

خانوم ارجمند رو به مامان گفت:

-ماشاءالله چه دخترای خانومی دارید، خداحفظشون کنه.

مامان-خانومی از خودتونه دختر شما هم از خانومی کم نداره.

یکم دیگه باهم تعارف تیکه پاره کردن که مامان گفت:

-ببخشید خانم ارج…

خانم ارجمند-خواهش میکنم باهم راحت باشیم، من اسمم نسرین شما هم که فکر میکنم اسمتون محدثه باشه، درسته؟

مامان-بله نسرین جان ببخشید من یک سری به آشپز خونه میزنم میام.

نسرین خانم-منم با اجازه میام دستام و بشورم.

باهم رفتن تو آشپز خونه.

من و آوا و دختر نسرین خانم نشسته بودیم که آوا گفت:

-اسمت چیه؟

دختر نسرین خانم-من اسمم ستایش، شما ها چی؟

آوا-من آوا هستم.

-منم رها خوشبختم عزیزم.

و باهم دست دادیم.

آوا و ستایش شروع کردن به حرف زدن

رفتم تو فکر.

چرا وقتی کیارش من و دید عکس العملی نشون نداد؟

یعنی میدونسته من کیم؟!

شاید از فامیلیم فهمیده نمیدونم.

با صدای مامان که صدام زد به سمت آشپزخونه رفتم.

مامان سینی چای رو داد دستم.

مامان-اینارو ببر واسه اقایون بعد بیا کمک کن شام رو بکشیم.

سینی رو از مامان گرفتم و بردم جای بابا اینا.


romangram.com | @romangram_com