#سرنوشت_تلخ_پارت_8
من جلو نشستم و مهدیس عقب.
تاآخر مسیر هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد اینکه مهدیس رو رسوندیم به سمت خونه ی ما حرکت کردیم.
بعد ده دقیقه رسیدیم.
-دستتون درد نکنه امشب کمک زیادی کردین.
کیارش-وظیفه بود هرکی جای من بود حتما همین کار رو انجام می داد.
-بازم ممنون خداحافظ.
کیارش-رها
از دهنم پرید گفتم:
-جان؟
کیارش نگاهی بهم کرد و گفت:
-هیچی خداحافظ.
*********
با نور آفتاب که خورد تو چشمم ازخواب بیدار شدم.
آخ جون امروز جمعه ست میتونم استراحت کنم.
گوشیم و برداشتم و به ساعت نگاهی انداختم.
اوه، ساعت یک ظهر بود چه عجب مامان بیدارم نکرده!
پاشدم از اتاق زدم بیرون، رفتم تو دستشویی آبی به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم.
از پله ها رفتم پایین.
سلام بلند بالایی دادم.
مامان و بابا رو مبل نشسته بودن.
بابا داست روزنامه می خوند، مامانم تلویزیون می دید.
بابا-سلام دخترم ظهر بخیر.
مامان-سلام، چه عجب از خواب دل کندی!
-ببخشید دیشب دیر اومدم خسته بودم.
بابا-خوش گذشت حالا؟
-آره خوب بود.
مامان-آوا تو اتاقشه، برو صداش کن که ناهار بخوریم یک عالمه کار داریم.
-وا مامان روز جمعه کار برای چی؟
مامان-هیچی اقا باباتون واسمون مهمون دعوت کرده، شریکش با خانواده قراره بیان.
یک اهانی گفتم و به سمت اتاق آوا رفتم.
در رو باز کردم.
رو تخت نشسته بود و لبتابش رو پاهاش.
-سلام ابجی خانوم، یک وقت احوالی نگیری از ما؟
آوا-سلام والا شما همش به گشت و گذاری، ما که تو خونه نشستیم.
-ای بابا یک مهمونی رفتم حالا، چشم نداری ببینی ها پاشو بریم ناهار.
با خنده بلند شد، باهم به سمت آشپز خونه راه افتادیم.
اوم عجب بوی قرمه سبزی راه افتاده.
رو صندلی نشستم ومثل نخورده ها شروع کردم به خوردن.
***
-وای کمرم اخ خدا خسته شدم.
همینطور که نفس نفس می زدم خودم رو پرت کردم رو مبل.
مامان-رها! چرا نشستی ساعت چهاره دیره.
-وایی مامان، بسه دیگه به خدا تمیز شد.
آوا-مامان خونه برق میزنه بسه دیگه.
مامان-تنبلا باشه، پاشین برین حموم دوش بگیرین زود بیاین.
romangram.com | @romangram_com