#سرنوشت_تلخ_پارت_10
اول به اقای ارجمند تعارف کردم،
بعد بابا و بعد هم کیارش.
همینطور که بر می داشت گفت:
-مگه تو فردا امتحان نداری؟ برو درس بخون.
ابروهام پرید هوا، راست می گفت ولی یکمی خونده بودم.
-شما نگران نباش، فردا به استادمون میگم مهمون داشتیم نتونستم بخونم، اونم حتما دلش انقدر مهربونه ازم نگیره.
یک تک خنده ای کردم و رفتم.
دیگه مهمونامون داشتن می رفتن.
آوا و ستایش حسابی باهم جور شده بودن.
نسرین خانم هم انقدر نگاهم کرد به خودم شک کردم که شاید لباسم خوب نیست، اما لباسمم موردی نداشت.
بعد از خداحافظی رفتن.
هممون رو مبل نشستیم.
مامان-خانواده ی خوبی بودن مخصوصا نسرین خانوم خیلی خانوم خون گرم و مهربونی بود.
آوا-اره ستایشم خیلی باحاله کلی باهم خندیدیم.
بابا-اره مخصوصا پسرشون که خیلی اقاست تو شرکت کمکمون میکنه،راستی رها کیارش استادته نه؟
مامان و آوا با تعجب نگاهم کردن.
-اره بابا ولی نمیدونستم تو شرکت هم کار میکنه.
بابا-اره اونم رشتش معماریه مثل تو برای همین، هم تو شرکت کار میکنه هم تو دانشگاه تدریس.
-اها من برم بخوابم دیگه شب همگی بخیر.
رفتم تو اتاقم لباسام و عوض کردم و رفتم خوابیدم ساعت گوشیم رو هم زودتر کوک کردم تا پاشم یکمی درس بخونم.
به دو سه شماره نرسیده خوابم برد…
سریع شیرجه زدم سمت کفش های اسپرتم.
خم شدم تا بنداش و ببندم.
در همون حالت به مامان گفتم:
-آخه چرا منو بیدار نکردید…دیرم شد خدا.
مامان-چه میدونم فکر کردم امروز کلاس نداری، بعدشم من کی تاحالا بیدارت کردم؟
-اوکی، من رفتم.
مامان-وایستا وایستا، این لقمه رو هم تو راه بخور.
-دستت مرسی مامان بای.
مامان-خدا به همرات.
از در زدم بیرون و رفتم تو پارکینگ سوار عروسکم شدم و پیش به سوی دانشگاه.
***
ای خدا امروز همه دست به دست هم دادن من دیر برسم دانشگاه، مگه جای پارک پیدا میشه.
بالاخره یک جا پارک پیدا کردم، ولی یکم از دانشگاه دور بود.
کولم رو برداشتم و تا دانشگاه دویدم.
وقتی رسیدم به محوطه دانشگاه، چشم گردوندم و مهدیس و دیدم که روی یک نیمکت نشسته بود و سرش پایین.
چرا نرفته سرکلاس؟
صداش زدم:
-مهدیس؟
مثل تیر آهن راست وایستاد و برگشت.
مهدیس-تو کی اومدی؟از کی اینجا ایستادی؟
-وا چرا ترسیدی همین الان رسیدم.
مهدیس-اها.
-چرا نرفتی کلاس؟
romangram.com | @romangram_com