#سرنوشت_تلخ_پارت_85

هممون با کله رفتیم تو آشپز خونه و نشستیم رو میز.

مامانامون املت درست کرده بودن.

کیارش با درموندگی گفت:

-چرا املت؟

نسرین خانوم-پسرم یخچال خالیه، همین و تونستیم درست کنیم، فردا باید برید خرید.

کیارش-باشه.

شروع کردیم به خوردن.

***

(رها)

شام تموم شد که اقای ارجمند گفت:

-خب نظرتون چیه فردا ناهار رو بریم جنگل؟

عمو-اره عالیه.

بقیه هم موافقت خودشون رو اعلام کردن.

مرد ها پاشدن رفتن بیرون.

با ستایش رفتیم ظرف ها رو شستیم.

بعد اینکه تموم شد گفتم، من میرم بخوابم.

با این حرف همه گفتن:

اره بریم فردا زودتر بیدار بشیم.

همه پاشدن و به سمت اتاق ها رفتیم.

از تو کمد تشک و بالشت و پتو در اوردم و با کمک ستایش پهن کردیم.

آوا هم شب بخیری گفت و رو تخت خوابید.

منم لباس راحت تری پوشیدم و کنار ستایش دراز کشیدم، به دو سه شماره نکشیده خوابم برد.

**

ای بابا حوصلم سر رفت چرا هیچ کس بلند نمیشه؟

از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین.

اینطور که معلومه همه هنوز خواب بودن.

از در زدم بیرون و رفتم تو حیاط.

چه هوای خوبی!

رفتم رو تاب نشستم و خودم‌و با پاهام تاب دادم.

به استخر خیره شدم، آبش تمیز بود جون می داد واسه شنا کردن.

حالا وقت زیاده، یه روز با دخترا میایم.

تو حال خودم بودم که دیدم در باز شد و یکی اومد بیرون.

دقت که کردم دیدم یکی از قل هاست.

اومد جلو گفت:

-صبح بخیر.

اها سیاوش بود..

-صبح بخیر.

به لباس ورزشی که تنش بود نگاه کردم، گفتم:

-میری ورزش؟

سیاوش-اره عادت دارم صبح ها ورزش کنم.

-اها، میگم چیزه..یک دقیقه صبر میکنی برم یک چیزی بپوشم منم بیام؟اخه همه خوابن حوصلم سر میره.

سیاوش-باشه برو بیا.

لبخندی زدم و از جام بلند شدم و رفتم تو.

به سمت اتاق رفتم و در و باز کردم.

یک مانتو راحتی تنم کردم و شلوار تو خونه ورزشی، یک شال هم انداختم رو سرم، رفتم پایین.

سیاوش منتظرم وایستاده بود، بهش رسیدم و لبخند زدم گفتم:


romangram.com | @romangram_com