#سرنوشت_تلخ_پارت_81
**
دستامو رو چشم هام کشیدم و از خواب بیدار شدم.
از رو پاهای آرمان بلند شدم.
آرمان-عه بیدار شدی؟
سرمو تکون دادم گفتم:
-اهوم، ببخشید لابد پاتم دردت گرفت.
آرمان-مگه میشه دردم بگیره، وقتی عشقم رو پاهام خوابیده.
لبخندی زدم، به بیرون نگاه کردم.
وای اخ جون، خوب موقعی بیدار شدم جاده شمال.
چقدر به آدم آرامش میده.
به عمو گفتم:
-عمو کی میرسیم؟
عمو-کم مونده عزیزم.
آرمان-خسته شدی؟
-نه.
بعد یک ساعت به محمود آباد رسیدیم.
اقای ارجمند ازمون سبقت گرفت که آدرس و بلدن جلوتر برن.
بعد نیم ساعت به یک ویلا رسیدیم.
اوه چه جای قشنگی، روبه روی ویلا دریا بود.
یک اقایی که فکر کنم سرایدار بود درو باز کرد و ماشین ها رو بردیم داخل.
از ماشین پیاده شدم.
چقدر قشنگ بود.
همه از ماشین ها پیاده شدن.
آرمان-ویلای قشنگیه.
-اهوم قشنگه.
اقای ارجمند-چمدون هارو برداریم بریم داخل.
همه باشه ای گفتن.
به سمت ماشینمون رفتم و چمدون خودمو از بابا گرفتم.
به اطراف نگاه کردم، یک استخر بزرگ بود و یک تاب، بقیش مثل پارک بود.
همه راه و طی کردیم رفتیم تو.
توش هم قشنگ بود، دو طبقه.
فکر کنم اتاق ها بالا بود.
نسرین خانوم:
-اینجا فقط پنج تا اتاق داره، خب چجوری تقسیم کنیم؟
عمو-به نظرم دخترا برن تو یک اتاق، پسرا هم باهم، ما زن و شوهرها هم هرکدوم یک اتاق، موافقین؟
بابا-اره خوبه.
اقای ارجمند-موافقم.
ستایش روبه من و اوا گفت:
-بچه ها بیاین بریم تو اتاقمون.
سرمو تکون دادم، با اوا به سمت طبقه بالا رفتیم، بقیه هم اومدن.
ستایش رفت طرف یکی از اتاق ها گفت:
-خب اینجا اتاق ما.
بقیه هم اتاق هاشون رو انتخاب کردن.
مامان-بریم وسایلمون رو جاسازی کنیم، یکمم استراحت کنیم باز بیایم بیرون.
همه سرشونو تکون دادن.
رفتیم تو اتاق.
romangram.com | @romangram_com