#سرنوشت_تلخ_پارت_79
سرمو تکون دادم.
همه به سمت رستوران حرکت کردیم.
میز بزرگی رو انتخاب کردیم و نشستیم. هرکی برای خودش غذا سفارش داد.
من جوج سفارش دادم.
همه داشتیم راجب ویلایی که تو محمود آباد بود و میخواستیم بریم اون جا حرف می زدیم، ویلا مال بابای کیارش بود.
بعد اینکه غذاهامون رو اوردن و خوردیم ستایش اومد کنارم گفت:
-رها میای بریم بیرون عکس بگیریم؟ بیرونش قشنگه هرچی به آوا میگم، میگه حوصله ندارم.
سرمو تکون دادم، گفتم:
-باشه عزیزم.
با ستایش رفتیم بیرون، گوشیشو در اورد شروع کردیم به عکس گرفتن، انواع مختلف.
وقتی عکاسیمون تموم شد سرمو برگردوندم که دیدم دو تا پسر از اون دور دارن به ما نگاه میکنن و می خندن.
خودمو جمع و جور کردم.
همون موقع فکر کنم سیاوش از رستوران اومد بیرون که چشمش به اون پسرا افتاد، نگاهشون رو دنبال کرد تا رسید به ما.
ستایش متوجه اونا نشده بود و داشت همینطور به عکسامون نگاه می کرد و می خندید.
سیاوش اخمی کرد و با قدم های بلند اومد کنارمون.
ستایش-عه سیا اومد.
سیاوش اومد کنارمون.
سیاوش رو به ستایش گفت:
-این کارها چیه میکنی؟چرا تنها میای بیرون؟
تو دلم گفتم، پس من اینجا چقندرم؟
ستایش-وا داداش چی میگی؟
-اون پسرارو اونجا نمیبینی، همینطور داری میخندی؟
ستایش به اون دو نفر نگاه کرد و سریع خودشو جمع و جور کرد.
سیاوش اومد بره سمتشون که اون دوتا پا به فرار گذاشتن.
(آوا)
از رستوران اومدم بیرون همه هنوز نشسته بودن، به بابا گفتم میرم تو ماشین.
همینطور که به سمت ماشین می رفتم دیدیم رها و ستایش و یکی از اون قل ها داشتن حرف می زدن، بی توجه به اونا رفتم سمت ماشین.
هندزفیریمو در اوردم و به گوشیم وصل کردم و گذاشتم تو گوشم.
عینک آفتابیمو هم گذاشتم رو چشم هام.
سرمو تکیه دادم به شیشه و آهنگ رو پلی کردم:
خسته ام
مث یه قایق شکسته ام
که چشم رو درد دنیا بسته ام
چشای بسته ی تو کِی می بینه غصه ی منو
خسته ام
که دیگه کوله بارُ بسته ام
غم تو می مونه رو دستم
چه بد دادی جواب گریه ها و غصه خوردنُ
دلت نخواست بمونی و باهام
یه حس تازه تر بسازی
دلت نخواست خطر کنی بیای
romangram.com | @romangram_com