#سرنوشت_تلخ_پارت_78
باشه ای گفتم و از ماشین اومدم پایین.
مامان رفت پیش زن عمو و نسرین خانم.
ستایش هم رفت کنار آوا.
رفتم پیش آرمان، به ماشین تکیه داده بود.
آرمان-خوبی؟
-اهوم تو خوبی؟
آرمان-بد نیستم، میگم رها این کیارش داداش دوقولو داشته؟
-اره ماهم تازی فهمیدیم.
آرمان-چقدر هم شبیه هم هستن.
به اون سمت نگاه کردم، کنار باباهامون ایستاده بودن و حرف می زدن.
آرمان-کیارش کدومشونه؟
-والا به خدا نمیدونم، فکر کنم سمت چپیه کیارشه.
آرمان-از کجا فهمیدی؟
-حسم گفت.
آرمان-حست؟
-چیزه یعنی شانسی گفتم.
آرمان-اها، چیزی میخوری از این سوپری برات بگیرم؟
-نه نمیخوام ممنون.
بابا گفت:
-خب دیگه راه بیفتیم تا یک رستوران پیدا کنیم ناهار بخوریم که حسابی همه گشنه ایم.
آرمان-رها بیا تو ماشین ما.
-نه آوا تنهاست.
آرمان-خب اون دختره، همون خواهر کیارش بگو بره پیش آوا.
-نه نمیتونم بگم که.
آرمان-پس بیا.
-باشه.
به مامانم گفتم که میرم تو ماشین عمو، گفت باشه.
من و آرمان نشستیم عقب.
زن عمو-دخترم اگه خواستی بخواب خسته ای.
-نه زن عمو، الان باز میخوایم ناهار بخوریم بد خواب میشم.
زن عمو-باشه هرطور راحتی.
به آرمان نگاه کردم، لبخندی بهم زد و منم لبخند زدم.
دستمو گرفت تو دستش و بوسید.
یکم که راه و طی کردیم عمو یک رستوران پیدا کرد و پیاده شدیم.
ستایش اومد کنارم.
ستایش-به به رها خانوم، حال شما؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:
-خوبم، تو خوبی؟
ستایش-نه بابا چه خوبی، دارم پرس میشم.
-وا یعنی چی؟
ستایش-هیچی این سیا و کیا من و انداختن وسط، ماشاءالله درشت هم هستن دوتاشون، راحت هم تو ماشین لم میدن، به نظرت من حالم باید خوب باشه؟
خندیدم و گفتم:
-خب اگه ناراحتی برو تو ماشین ما.
ستایش-عه راست میگی ها
باشه میرم.
romangram.com | @romangram_com